loader-img
loader-img-2

  1. خانه
  2. برگ اضافه
دیدار با هَکلبری فین عزیز
دیدار با هَکلبری فین عزیز
سلام جناب کلمنز سیموئیل عزیزم! چطورید؟ ما خوبیم. من و هکلبری فین همچنان دَم‌خور همیم. سابقه آشنایی منِ نویسنده، با شمایِ نویسنده و عالیجناب رمان، که هنوز بر بام ادبیات مدرن ِدنیا دارید بَرف را با ردپای خود پای‌کوب می‌کنید، به خیلی سال پیش برمی‌گردد. به دزدیدن نخستین کتاب من از کتابخانه­ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. کتابی خوشگل به نام ماجراهای هکلبری فین، اثر مارک تواین. بله دزدیدمش که داشته باشمش. چقدر احساس گناه می‌کردم؛ اما می‌دانید که پس از خواندنش تازه فهمیدم شرارت خیلی هم خوب است. البته که شما می‌دانید و ما هم می‌دانیم شخصی به نام مارک تواین هرگز وجود نداشته است، نه‌تنها به این معنی که می‌دانیم مارک تواین نام مستعار نویسنده‌ای است به نام سمیوئل لنگهورن کلمنز که در پایان قرن نوزدهم مشهورترین چهره‌ی ادبی آمریکا شمرده می‌شد؛ بلکه چون آن داستان‌سرای شوخ و شیرین‌کاری که ما به نام مارک تواین می‌شناسیم، در حقیقت نوعی شخصیت ساختگی است؛ کمابیش نظیر نقشی که در نمایشی به بازیگری واگذار می‌کنند… جهانی که شما در ادبیات چه نمایشنامه‌های بدیعی چون زارع شیکاگو، ونوس کاپیتول تا داستان‌هایی به‌شدت زیبا، منتقدانه و فکاهی که مدل جدیدی در داستان‌نویسی شد، تا زندگی‌نوشت‌های محشری چون زندگی بر روی می‌سی‌سی‌پی، تا رمان‌های محشری چون تام سایر و هکلبری فین. شما نویسنده نام‌آور پایان قرن نوزدهم سال‌­های سازنده‌ی زندگی‌تان را در کنار آن رود پهناور گذراندید؛ و من در کنار رود اترک‌ در شهری به نام قوچان. ‌در دوران شما، در جنوب کشور شما یعنی آمریکا رسم برده‌داری هنوز برقرار بود؛ اما آثار انقلاب صنعتی دوردست اروپا، در شرق کشور شما رفته‌رفته داشت پدیدار می‌شد… ما هردو در دوازده‌سالگی از خانه‌ی خود گریخته‌ایم. ‌هکلبری فینِ شما، به من آموخت از خانه پدری فرار کنم و به تهران بروم.‌ برادر بزرگ شما -که روزنامه‌نگار شهرستانی خرده‌پا و ناموفقی بود، شما را در چاپ‌خانه‌ی روزنامه خود به شاگردی و حروف‌چینی گماشت. من نیز در تهران با یک دوچرخه کورسی موزه روزنامه‌ها شدم و در خیابان‌ها روزنامه می‌فروختم. در چاپخانه انتشارات امیرکبیر حروف‌چینی و باربری کردم. بسیارند مردان برجسته‌ای که در قرن نوزدهم آمریکا و اروپا، تحصیلات خود را در چاپ‌خانه‌ها به سرانجام رساندند. شما هم جناب سم کلمنز نیز پس از ده سال حروف‌چینی، جوان چیزخوانده‌ و‌ چیزنوشته‌ای به شمار آمدید. بلاتشبیه من هم در چند رنگین‌نامه داستان می‌نوشتم؛ اما شما یک دوره ادبیات انگلیسی و تاریخ و جغرافیا و حتی علوم و فلسفه را در چاپ‌خانه خواندید. من هم صفحات برش‌نخورده کتاب شما را با ترجمه عالیجناب دریابندری خواندم. چنین شد که شما در شمار شوخی‌­سازان غرب درآمدید. پیش از آن شاید در هیچ‌کجای دنیا چنین حرفه‌ای دیده نشده بود. این زاییده شرایط بسیار دشوار زندگی در مرزهای غرب آمریکا بود. در سرزمین‌هایی که یک گام بعد از آن، انسان با مخاطرات طبیعت وحشی و با تیر و تبر قبایلِ جان‌به‌لب‌آمده‌ی سرخ‌پوست رو‌به‌رو می‌شد. شوخی‌­ساز آدمی بود که مانند نعل‌بند و دندان‌کش، همراه جماعت حرکت می‌کرد. ظاهراً جامعه‌ی مرزنشین برای نگهداری تعادل روانی خود، به کسانی نیاز داشت که بتوانند از شرایط توان‌فرسای زندگی، تعبیر تحمل‌پذیری ارائه کنند. به این ترتیب در خطه‌ی غرب، هر نوع استعداد شاعری و داستان‌سرایی به صورت قریحه‌ی طنز و هزل در می‌آمد. آنچه در ادبیات آمریکا، طنز غربی نامیده‌ می‌شود. نام مستعار مارک تواین را جناب کلمنز را شما در سال 1862 روی خود گذاشتید و نوشتن تجربه‌های رنگارنگ زندگی غرب و جنوب را به زبان شوخی و طنز آغاز کردید. اسم شما جناب مارک تواین اصطلاحی در بین ملوانان می‌سی‌سی‌پی بود. به معنای نشانه‌ی دوم: هنگام نزدیک‌شدن کشتی به ساحل. همیشه یک ملوان از روی دماغه‌ی کشتی شاغولی به آب می‌انداخت و ژرفای آب را اندازه می‌گرفت و تا زمانی که آب، دو بالا (واحد) ارتفاع داشت و خطر به‌گل‌نشستن کشتی در پیش نبود، دم به دم فریاد می‌کشید: مارک تواین؛ مارک تواین. این صدایی بود که در بندرهای رودخانه‌ی می‌سی‌سی‌پی مدام به گوش می‌رسید. شما داستان‌های طنزآمیز خود را منتشر کردید. به‌عنوان پدر ادبیات آمریکا، شما نه‌تنها با نوشته‌هایتان به جنگ رادیکال‌های امپریالیسم‌­دوست رفتید؛ بلکه آن­ها با دیدگاه‌های شما جنگیدند. شما به جنگ امپیریالیسم کشور خود رفتید؛ همان چیزی که از من یک ضدآمریکایی دو آتشه از همان زمان تا دم مرگم ساخته است. شما علیه بسیاری از رادیکال‌های امپریالیسم در آمریکا شهرت پیدا کردید. کلمنز عزیز! شما شخصیتی بسیار محبوب شدید و با روسای جمهور، صنعتگران برجسته و حتی اعضای خانواده سلطنتی اروپادوست شدید. من این هنرها را ندارم. شما برای بازسازی خود تلاش بسیار کردید و معدنچی شدید؛ من هم یک‌ چاخو شدم. با این حال، این شغل مناسب هیچکدام از ما نبود. شما شروع به نوشتن برای روزنامه‌ها کردیم. البته من هم روزنامه‌نگار شدم. وقتی داستان طنزآمیز «قورباغه پرش مشهور شهرستان کالاوراس» در هفته نامه نیویورک «شنبه پرس» منتشر شد. این داستان توجه ملی را به خود جلب کرد و اساس حرفه موفق شما را به عنوان نویسنده پایه‌ریزی کرد.در چند سال آینده، شما چندین اثر محبوب دیگر را منتشر کردید. در سال 1876، «ماجراهای تام سایر» را منتشر کردید؛ رمانی درباره پسر جوانی که در کنار رودخانه می‌سی‌سی‌پی بزرگ شده بود. این کتاب، با موضوع دل‌انگیز یک پسر جوان و ماجراهای او، موفقیت چشمگیری داشت. در سال 1881، اولین تلاشتان برای نگارش داستانی با پیرنگ تاریخ، منجر به انتشار داستانی به نام «شاهزاده و فقیر» شد؛ داستان روایت دو پسر جوان در سال 1537 است که از نظر ظاهر یکسان هستند، تام، فقیر و شاهزاده ادوارد، پسر پادشاه. رمان شاهکار شما «هکلبری فین» در سال 1884 منتشر شد و شهرت شما را به عنوان نویسنده‌ای با تحسین بین‌المللی تقویت کرد. این کتاب دنباله‌ای بر «ماجراهای تام سایر» است که به دلیل طنز کوبنده‌اش درباره نگرش­‌های ریشه­‌دار، به‌ویژه نژادپرستی مشهور شد؛ رمانی علیه امپریالیسم کشور خود، تا منِ ضدآمریکایی بتوانم از همان سال­‌ها وامدار هکلبری فین شما باشم. شما عالیجناب مارک تواین از کتاب‌­های خود مبلغ زیادی به دست آوردید که در چندین مشاغل تجاری سرمایه‌گذاری کردید. متأسفانه در همه‌جا شکست خوردید و بیکاره شدید. برای جبران و به‌منظور جلوگیری از ورشکستگی، در اوایل دهه 1890 مکرر شروع به نوشتن کردید که بر کیفیت بد آثارتان بسیار تأثیر گذاشت. شما نتوانستید با قرض­‌ها و طلبکارها کنار بیایید و با فشارهای فزاینده مالی اعلام ورشکستگی کردید. سرمایه‌گذار شما اوهنری­هاتلستون راجرز به کمک شما آمد تا بتوانید از نظر مالی خود را تثبیت کنید. شما بسیار محبوب بودید؛ بسیار مورد توجه بودید؛ در سخنرانی‌­های خود طنز انفرادی اجرا می­‌کردید؛ و در باشگاه­‌های مردان، سخنرانی چیره‌دست بودید. ما با یک ضدامپریالیست سرسخت روبه‌رو بودیم؛ تا نایب رئیس «لیگ ضد امپریالیست آمریکا» شدید. شما همچنین از حقوق شهروندی و حق رأی زنان حمایت کردید. اکنون می‌رسم به اصل حرفم؛ چرا شما جناب لانگهورن کلمنز شگفت‌انگیز و تاثیرگذار هستید و همچنان نویسنده‌ای نامیرا و به‌وجودآورنده­‌ی رمان مدرن ادبیات هستید؟   رمان «ماجراهای هکلبری فین» دنباله‌ای بر «ماجراهای تام سایر» اغلب در بین رمان‌های بزرگ آمریکایی نامگذاری شده است. این کتاب که به بررسی مفاهیم نژاد و هویت می‌پردازد، هم بحث‌برانگیز است و هم بسیار محبوب. لیونل تریلینگ‌ در جایی می‌گوید: «این کتاب شاهکار تواین به شمار می‌رود؛ و شاید خود او هم برای قبول این حقیقت به زمان احتیاج داشت، اما باز هم نتوانست آن را همان‌طور که هست، برآورد کند؛ یعنی یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌های جهان و یکی از اسناد اصلی فرهنگ آمریکا. حقیقتی که در هکلبری فین به آن پرداخته می‌شود، با حقیقت تام سایر تفاوت دارد. در واقع حقیقت هکلبری فین شدیدتر، ظالمانه‌تر و پیچیده‌تر است؛ در حالی که حقیقت تام سایر مبتنی بر درستکاری است.» این همان نکته‌ای‌ست که بر من بسیار تاثیر گذاشت. درستکاری در جامعه سرمایه‌داری امکان ندارد. هکلبری فین بی‌نصیب از احترام است و نامنتظر، برای پرستش‌کنندگان ماشین؛ اما خود منتظر و ناظر است. هکلبری فین کتاب بزرگی است؛ زیرا درباره ی خدا و به عبارت دیگر، درباره‌ی قدرتی است که به نظر می‌رسد ذهن و اراده‌ای از خود دارد، که در نظر آنان که اهل تصورات اخلاقی هستند، تشکیل‌دهنده ایده اخلاقی بزرگی است. هاک خودش خدمتگزار خدای رودخانه است، و به آگاه‌بودن از طبیعت الهی آن بسیار نزدیک می‌شود. دنیایی که او در آن زندگی می‌کند، کاملاً متناسب و در سازگاری با خداست؛ زیرا سرشار از حضور و معانی الهی است. شاید به‌جا باشد اگر اشاره کنیم الگوی شخصیت هاک، دوست دوران کودکی خود شماست جناب کلمنز! دوستی به نام تام بلنکنشیپ. او همان کاری را کرد که هاک انجام داد و از این قلمرو رخت بربست؛ فقط برای اینکه بعدتر در دادگاهی علیه برده‌داری گفت «دوست سیاه‌پوستم را هرگز ترک نمی‌کنم» و شلاق خورد. هکلبری فین چندین بار از کتابخانه‌ها و مدرسه‌های معینی به دلیل تخریب به‌اصطلاح اخلاقیات اخراج شده است. مقامات آنجا بر دروغ‌گویی، سرقت‌های جزئی، توهین به مسئولیت‌پذیری و مذهب، زبان بد و گرامر بد -که در کتاب بارها تکرار می‌شود- انگشت گذاشته بودند. ما به این وسواس‌های افراطی می‌خندیم؛ هرچند در حقیقت داستان هکلبری فین کتابی واقعاً حاوی بدآموزی است، کسی که از روی تفکر و منطق اخلاقی- انتقادی‌ هاک را مطالعه کند، نمی‌تواند به‌تمامی، بدون تردید و کنایه فرضیات اخلاقی قابل احترامی را که او با آن‌ها زندگی می‌کند، بپذیرد؛ و نیز نمی‌تواند به عقیده‌ی هاک مبنی بر اینکه اوامر روشن و صریح خرد اخلاقی چیزی جز باورهای آن دوره و آن مکان نیستند، یقین بیاورد. نمونه‌اش خود من هستم که در نوجوانی شرارت هکلبری‌فینی همه دنیایم را تسخیر کرد. صداقت من همه از جهان هکلبری‌فینی نشات می‌گیرد. مسلماً نباید از معانی اخلاقی ضمنی این رودخانه‌ی‌ بزرگ در هکلبری فین و رود اترک در زیستگاه کودکی من غافل شد؛ اما می‌توان این مستلزمات اخلاقی را به‌عنوان چیزی صرفاً مرتبط با رفتار فردی و شخصی درک کرد و از آنجایی که جزئیات فردی مقداری ثابت محسوب می‌شوند، تمایل پیدا خواهیم کرد. این کتاب را قابل استفاده برای انسان در تمام دوره‌ها و مکان‌ها بدانیم؛ و آن را به عنوان کتابی «جهانی» مورد ستایش قرار دهیم. و همین‌طور هم هست؛ اما همانند بسیاری از کتاب‌های دیگری که این صفت را برایشان به کار می‌بریم، ما نمی‌توانیم تصدیق و گواهی کسانی چون هنری آدامز، والت ویتمن، ویلیام دین هاولز و خود مارک تواین را نادیده بگیریم. این تفاوت در رویکرد عموم نسبت به چیزهایی که اکنون مورد پذیرش ما و مورد احترام در آرمان ملی هستند، ایجاد شد. به گفته‌ی مارک تواین پیش از آن «مردمی وجود داشتند که در آرزوی پول بودند و اکنون به زانو افتاده و پول را می‌پرستند». انجیل جدید یک فرمان بیشتر نداشت؛ «پول به دست بیاورید». برای به‌دست‌آوردن پول شتاب کنید و مقدار زیادی از آن را جمع‌آوری کنید. سعی کنید این مقدار به شکل حیرت‌آوری زیاد باشد، این پول را از راه غیرشرافتمندانه به دست بیاورید، البته اگر می‌توانید، و آن را از راه شرافتمندانه حاصل کنید، البته اگر مجبور هستید. برای من تام سایر، سمبل رنج طبیعی و نیازمند پشتیبانی است؛ و هکلبری فین، خداپرستی بعد از شرارت و شروع تعهد به هم‌نوعان. مارک تواین درباره­‌ی تام سایر گفت «این صرفا تمجیدی است که در قالب نثر بیان شده است که به آن حال و هوای دنیوی می‌دهد». ممکن است این -و حتی مستدل‌تر- درباره­ هکلبری فین نیز گفته باشد، که تمجیدی برای آمریکای کهن‌تر است که برای همیشه از دست رفته؛ آمریکایی که نقایص ملی بزرگی داشته، که سرشار از خشونت و حتی بی‌رحمی بوده است؛ اما هنوز حس واقعیتش را حفظ کرده بود؛ زیرا هنور اسیر پول نشده؛ و پدری برای توهم و دروغ‌های غایی نشده بود. در برابر الهه­ پول، الهه­ رودخانه قرار دارد، که تظاهراتش صامت و بی صدا هستند؛ پرتو خورشید، فضا، زمان بدون ازدحام، سکون و خطر. این رودخانه زمانی که فایده کاربردی­‌اش گذشت خیلی زود فراموش شد؛ اما همان‌طور که در شعر الیوت بیان می‌شود: «این رودخانه درون ما است». هکلبری فین از نظر فرم و سبک تقریباً اثری بی‌نقص است. در تمام مدت تنها یک انتقاد به این اثر وارد شده است؛ و آن اینکه جزئیاتی که در داستان تام سایر آمده است، در این داستان مفروض گرفته شده؛ و به تفصیل بسیار در بازی فرار جیم نقش داشته است. مسلماً این حادثه بسیار طولانی است -در پیش‌نویس اصل بسیار طولانی‌تر بوده است- فرم این کتاب بر اساس ساده‌­ترین فرم رمان، رمان به اصطلاح پیکارسک، یا رمان جاده‌ای‌، که حوادثش را در مسیر سفر قهرمان می‌چیند، بنا شده است؛ اما همان‌طور که پاسکال می‌گوید: «رودخانه جاده‌هایی هستند که حرکت می‌کنند» و حرکت جاده در حیات مرموزش، از سادگی بدوی فرم فاصله می‌گیرد. جاده خودش بزرگ‌‍‌ترین شخصیت یک رمان جاده‌ای به شمار می‌رود، و جداشدن قهرمان از رودخانه و بازگشتش به آن، الگوی قابل توجه و معناداری را می‌سازد. سادگی خطی رمان پیکارسک توسط برخورداری داستان از یک نظم دراماتیک و صریح تغییر می‌یابد. این رمان دارای ابتدا، وسط، انتها و تعلیق است. در مورد سبک این کتاب نیز نباید تمجیدی کمتر از عنصر تعیین‌کننده در ادبیات آمریکایی را به کار برد. نثر هکلبری فین، شرافت گفتار محاوره‌ای آمریکایی را در نثر رمان تکاپوگر ایجاد کرد. این همان نثری است که ارنست همینگوی در ذهن داشت، زمانی که گفت: «تمام ادبیات آمریکای مدرن نشأت‌گرفته از کتاب هکلبری فین مارک تواین است». نثر همینگوی نیز به طور مستقیم و آگاهانه ریشه در این کتاب دارد؛ به همین ترتیب نثر دو نویسنده‌ی مدرن، گرترود استاین و شروود اندرسن، که اغلب تحت تأثیر سبک اولیه همینگوی بودند. گرچه هیچ‌یک نتوانستند به خلوص الگوی خود پایبند بمانند، و نیز بهترین نمونه­‌های نثر ویلیام فاکنر، که مانند نثر خود مارک تواین، سنت محاوره‌­ای را با سنت ادبی تقویت می‌­کند. در واقع، می‌توان گفت که تقریباً هر نویسنده­ معاصر آمریکایی که آگاهانه به مشکلات احتمالی نثر می‌پردازد، باید مستقیم و غیرمستقیم، تأثیر شما -عالیجناب مارک تواین- و رمان هکلبری فین را احساس کرده باشد. شما استاد سبکی هستید که از بی‌تحرکی صفات تثبیت‌شده آمریکایی‌وار و سرمایه‌داری می‌گریزید؛ و هنوز در گوش ما بی‌واسطه­، آوای شنیداری -آوایی را که حاکی از حقیقتی بی‌تزویر است- نجوا می‌کنید. همان صدایی که در نمایشنامه «ونوس کاپیتول» خودتان در برابر مجسمه­ گچی پرآوازه خود ساخته کاپیتالیسم فریاد کشیدید: ونوس کاپیتول دروغه. نقاب کاپیتالیسم و شارلاتانیسم در بسیاری از آثار شما نقاب دموکراسی جعلی آمریکا را پس می‌زند. من دو نمایش از آثار شما را کارگردانی کرده‌­ام و بسیار خرسندم که امروز برای شما نامه نوشتم. با ارادت نویسنده‌ای در دوردست‌ها منبع:خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ سعید تشکری
خرده روایت هایی از کتاب فروش شدن من
خرده روایت هایی از کتاب فروش شدن من
خرده‌روایت‌هایی از کتابفروش شدن من سعید مکرمی مرکز نوآوری پارادایس‌هاب نشستی را با محوریت کتاب، کسب‌وکار و نوآوری ترتیب داده بودند. از بنده‌ هم برای صحبت در این نشست دعوت کردند. من از روی احترام به وقت و حضور حاظران در این دورهمی، حرف‌هایم را نوشتم و خواستم قصه‌ای برایشان بگویم. روایتی شخصی بخوانم تا نسبت من و کتاب و نشر و کتابفروشی را واضح‌تر بگویم:  * من دانشجوی مکانیک همدان بودم و او پیرمرد کتابفروش شهر. قد و قامت رشیدی داشت و کلاهی و پالتویی و ریش سفید و باقی ماجرا. مغازه‌اش؟ 40 متر قطعا بیشتر نبود. همه جور کتابی داشت غیر از کمک درسی و دانشگاهی. جنسش جور بود و کتاب‌های روز را از طیف‌های مختلف فکر و فرهنگ جمع می‌کرد. از توصیف خودش که بگذرم، یک قلق جالبی داشت. میرفت توی دل مشتری. به کتاب‌ها مسلط بود و اگر هم نخوانده بود، اینقدر از پیرامونش خبر داشت که بداند به درد چه کسی می‌خورد. اینکه گفتم میرفت در دل مشتری یعنی چی؟ یعنی دیدار اولت که به دو میرسید، می‌دانست مشتری چه جنس کتاب‌هایی هستی! از دو به بعد تازه‌ها و پرفروش‌ها و مهم‌ها همان جور چیزها را جلویت می‌گذاشت. حسین آقای کتابفروش حالا دیگر در این دنیا نیست اما کاری که آن سال‌ها برای من کرد، این روزهایم را ساخت. این را داشته باشید. نوجوان که بودم در خیابان لرزاده می‌نشستیم. یک دوره‌گرد داشت که کاسبی‌اش کتاب بود. یک چرخ‌دستی داشت پر از کتاب. رنگ به رنگ. کتاب‌هایش را خوشگل می‌چید کنار و دور چرخ‌دستی. تنها کتاب‌فروش محله ما بود. هفته‌ای دو بار می‌آمد. مشتری بیشترش که بود؟‌بچه‌ها! گرچه از پاورقی‌ عشقی‌های ر اعتمادی و فهیمه رحیمی داشت تا ذبیح الله منصوری ولی ما من یکی اینقدر یادم هست که هر کتابی را می‌خواستم داشت. از حسنی نگو بلا بگو تا شازده کوچولو و تن تن و میلو. یادم هست بعضی هفته‌ها سر اینکه پول تو جیبی‌ام را کتاب بخرم یا نوشابهی شیشه‌ای کوکا با کیک کوچولوی کام، بین خودم و کتاب‌ها دعوا می‌افتاد. وجه مشترک هر دو کتابفروش مهم زندگی‌ من در دسترسی و شناخت بود. یعنی اول می‌دانستند که کجاها کتاب نیست. بعد می‌دانستند که به هر مشتری چه باید بفروشند. حالا چهل ساله‌ام و یک کتابفروشی بزرگ، با 21 هزار عنوان کتاب در خیابان انقلاب تهران دارم. هرچند غیر از کتابفروشی ناشرم؛ یعنی کتاب را از صفر ایده هم تولید می‌کنم ولی اگر یک کار را به اندازه خودم بلد باشم کتابفروشی است. تا اینجا اگر کلمه‌شمار کنید حرف‌هایم را چند کلمه کلیدی دارد: کتاب، مشتری و شناخت! توضیح واضحات برای‌تان نمی‌دهم. فقط بگویم که  خریدار کتاب، مشتری نیست، مخاطب است. کتاب کالا نیست، مدیا است، رسانه است. اگر بتوانیم مثل آن پیرمرد کتابفروش همدانی بفهمیم مخاطب چه نیازی را با کتاب می‌خواهد برطرف کند کتابفروش واقعی هستیم. اگر نه؟  فقط فروشنده‌ایم. یاعلی
پشت پرده‌ بساط‌های کتاب از زبان نوجوان افغان
پشت پرده‌ بساط‌های کتاب از زبان نوجوان افغان
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا)، مرد واکسی بالاخره اعتماد می‌کند. از همان‌جا که بساط پهن کرده، راسته کتاب تهران، کنار قوطی‌های واکس، فرچه‌ و چند‌جفت کفش رنگ‌ورو رفته، به ما که شانه‌به‌شانه هم راه افتادیم، خیره شده. داخل کافه شدیم، رو‌به‌روی تابلو مِنو می‌ایستیم.   ـ چی می‌خوری؟ از اینجا انتخاب کن. پسرک با انگشت، شیر‌‌کاکائو‌ را نشان می‌دهد. ـ این.     پول دو لیوان شیر‌کا‌کائو و یک تکه شیرینی را حساب کردم. حالا پشت شیشه قدی کافه ایستاده‌ایم؛ درست جلوی چشم برادرش.   ـ چند سالته؟ کجا به‌دنیا اومدی؟ کی‌اومدی تهران؟ ـ 16 سالمه. مشهد. دو ماهه که اومدیم تهران. - از خود مشهد؟ - بله؛ مشهد. لهجه مشهدی را می‌شناسم اما چشمان درشت و سیاهش که نگاه مظلومش را قاب گرفته و  صورت آفتاب‌سوخته‌اش، فکر بی‌اعتمادی را از سرم  می‌پراند. ـ چطور شد دستفروش کتاب شدی؟  ـ خیلی دنبال کار گشتم اما فایده نداشت. تا اینکه دوستِ دادشم که دستفروشی کتاب می‌کنه، وقتی دید من بیکارم، گفت بیا تو هم دستفروشی کن؛ دستفروشی کتاب. من هم قبول کردم اما باید کارت شناسایی داشته باشی تا بتونی بساط کنی.   ـ چرا؟ ـ برای اینکه مامورای شهرداری می‌خوان. به هرکس از بساطی‌ها که کارت شناسایی داشته باشه کاری ندارن، اما من کارت شناسایی‌مو گم کردم. برای همین، ماموران شهرداری چند بار بساطمو جمع کردند. مجبور شدم دنبال کتاب‌ها بگردم.  ـ از کجا کتاب تهیه می‌کنی؟ ـ از آقا‌ممد؛ داداشم منو با اون آشنا کرد. آقا‌ممد، ایستگاه دکتر قریب دفتر داره. ـ آقا ممد خودش کتاب چاپ می‌کنه؟ ـ نه، خودش چاپ نمیکنه. ـ پس چطوری به تو کتاب میده؟ ـ براش میارن...  تلفن میزنه از جای دیگه براش کتاب میارن روزی دو تا سه‌ تا وانت.   ـ چند وقته برای آقا‌ممد کار می‌کنی؟ کارت چطوره؛ مشتری داری؟  ـ یک‌‌هفته. میدون ولی‌عصر و چند‌جای دیگه بساط کردم. مشتری‌ خوب بود. هر روز چند تا کتاب -مثلا دوتا جعبه- بار می‌کردم می‌آوردم. وقتی تموم می‌شد، دوتا جعبه دیگه. اما امروز دیگه حساب‌کتاب می‌کنیم. سهم منو می‌ده، منم کتاب‌هاشو پس می‌دم. ـ کتاب‌های مانده هر روز را کجا نگه می‌داشتی؟     ـ پارکینگ ولی‌عصر. ـ کسی مراقب کتاب‌های امانتی آقا‌ممد بود؟ - دوستِ دادشم. دادشم بهش پول می‌داد تا کنار وسایلش، کتاب‌های آقا‌ممدو هم تا صبح نگه داره.        هوای خشک و آلوده پاییز تهران یا شاید بوی تند قهوه تلخ که حالا تندتر شده، بعضی گذری‌های خیابان انقلاب را به کافه می‌‌‌کشاند.          ـ جمشید چند کلاس سواد داری؟  ـشیش کلاس. ـ چرا ادامه ندادی؟ ـ (با خنده) نخوندم دیگه. ـ شغل پدرت چیه؟ ـ کفاشی.   ـ شده از بساطت، کتابی بخونی؟  - (سرش را نشانه تایید تکان می‌دهد) خوووندم... «قلب عاشق» از همون کتاب‌هایی که می‌فروختم. قلب سفید تکه‌تکه روی شیر‌کاکائو، هنر دست کافه‌چی، حالا ماسیده. با اشاره به پسرک یادآوری کردم که: ـ چرا نمی‌خوری؟ سرد شد... نگاهی سریع و زیرچشمی به لیوان سر‌پُر من می‌اندازد. نگاهش از جنس تردید و کنجکاوی است. با احتیاط طوری یک نفس کمی می‌نوشم. لیوانم هنوز روی میز سنگی، دوباره جاگیر نشده که چشم و دست جمشید، کیک و لیوان را نشانه می‌گیرد. ـ آقا‌ممد، چطور آدمیه؟ - آدم خوبیه... ـ چرا دیگه نمی‌خوای برای آقا‌ممد کار کنی؟ حساب و کتابتون چطور بود؟ ـ  فروش هر روز رو حساب می‌کردم، سهم خودم و سهم آقا ممد‌ُ. قرار گذاشته بودیم 50 درصد تخفیف برای هر کتاب. اما من بیشتر تخفیف می‌دادم مثلا 55 یا 60 درصد. قیمت کتاب‌ها زیاد بود؛ 210 تا 250 هزار تومون. سیاهیه یک هفته دستفروشی ناشیانه پسرک، آورده‌ای برایش ندارد. آقا‌ممد، سودش را از همان فروش‌های با‌تخفیف‌ اضافی به جیب زده اما دستمزد جمشید 16 ساله دندان‌گیر نیست. محکم‌ترین دلیل برای زیرپا‌گذاشتن قرار و مدارش با آقا‌ممد، راضی کردن مشتری‌ها با تخفیف‌های بیشتر از 50 درصد است. بازار‌گرمی کرده بود تا بیشتر بفروشد و حالا کارش با آقا‌ممد به آخر رسیده. امروز و فردا پول هرچه که فروخته و همه کتاب‌های امانتی که به دوش کشیده را پس می‌دهد و تمام. ـ دوست داری کتاب‌فروشی رو ادامه بدی؟ - (بی‌معطلی پاسخ می‌دهد) نه! کتاب‌فروشی برام نصرفید. پیش خودم گفتم؛ دیگه نمی‌خواد. با حساب و کتاب دوستان جدیدش، جمشید می‌تواند در همین تهران ماهیانه 3 و نیم تا 4 میلیون تومان کار کند! جرعه‌‌ای از شیر‌کاکائو سرد می‌نوشم و از پشت شیشه به عارف نگاه می‌کنم. دست از جمع و تفریقِ سود و زیان کاسبی جمشید کشیده‌ و سرگرم تعمیر و واکس کفش شده.    داشتم فکر می‌کردم که چه کاری برای پسرک 16 ساله تازه‌وارد به پایتخت که دستفروشی کتاب برای آقاممد، تجربه اول کاسبی ناموفق‌اش بوده بهتر است؟ کفاشی کنار دست برادر یا مشغولیتی ناشناخته با 4 میلیون تومان دستمزد وسوسه‌انگیز؟  ـ وقتی بزرگ شدی می‌خوای چی کاره بشی؟  ـ (با تکیه شیرینی در دهان) نمی‌دونم... هر کاری از دستم بربیاد. ـ یعنی هیچ نقشه‌ای برای آینده نداری؟ ـ نه. هنوز سرگرم تکه‌تکه کردن شیرینی است. - اگر بفهمی آقا‌ممد قاچاقچی کتاب بوده چی کار می‌کنی؟ لحن جمشید، باورش درباره آقا‌ممد را به یادم می‌آورد. «آدم خوبی» که به او کار داده، بساط کاسبی از بین بار روزانه وانت‌های‌ کتاب برای او جور کرده، حتی «قلب عاشق» را هم به پسرک بخشیدهو ـ آقا‌ممد قاچاقچی نبود. اگر کسی هم پیدا شود، به او ثابت کند، آقا ممدش خیلی هم صاف و صادق نبوده و دستی در خلاف داشته، تنها مجازاتی که در انتظارش است، محرومیت از همکلامی با جمشید خواهد بود! - (با خنده) اگر بفهمم قاچاقچی بوده دیگه باهاش حرف نمی‌زنم.        ـ یعنی دیگه حاضر نیستی دستفروشی کتاب انجام بدی؟ ـ نه. دستفروشی که می‌کردم مامور میومد منو می‌زد. منو از جام بلند می‌کردن و کتاب‌هامو پرت می‌کردن این ورو اون ور... تو خیابون. صدا‌های درهم کافه؛ اسپرسو‌‌ساز، همهمه جمعیت و موسیقی فرنگی که شنیدن صدای دو‌رگه پسرک را دشوار‌‌تر می‌‌کند. بوی تند قهوه هم که آزا‌ر‌دهنده شده.   ـ چندبار مامور شهرداری اومد بساطتو بهم ریخت؟  ـ زیاد... روزی سه‌چهار‌ بار. ساعت 8 یا 9 صبح بساطتمو پهن می‌کردم، مامورا می‌اومدن منو بلند می‌کردن و باز مجبور می‌شدم برم جای دیگه. از بساطی‌های دیگه پرسش‌و‌جو کردم، فهمیدم ساعت 6 و هفت بعدازظهر دیگه نمیان، منم دیگه فقط این ساعت‌ها بساطمو پهن می‌کردم.      ـ مامورای شهرداری چطور با تو برخورد می‌کردن؟ ـ من باهاشون خوب صحبت می‌کردم.      ـ ازشون کتک هم خوردی؟ ـ آره؛ روزی سه‌چهار‌بار کتک خوردم.  ـ چرا؟ مگه چی کار می‌کردی؟ جوابشونو می‌دادی؟ ـ جواب یه نفرشونو دادم، بعد هردفعه که می‌اومدن اون یه نفر، منو می‌زد.   ـ گفتی به بقیه بساطی‌ها که کارت ملی داشتن کاری نداشتن. ـ میومدن هر روز کارت ملی اونا رو نگاه می‌‌کردن و میرفتن.   هوای کافه حالا به قدری گرفته که هوای ابری و پاییزی راسته کتاب مطبوع‌‌تر به‌نظر می‌آید. ـ جمشید چه آرزویی داری؟ ـ چی؟ آرزو؟! فکر می‌کنم یک واژه به فرهنگ‌لغت جمشید اضافه کردم: آرزو. مشتاقم بدانم وقتی معنایش را فهمید، چه آرزوهایی خواهد داشت. شاید بازگشت به خانه، پیدا کردن کار، رفتن به مدرسه... ـ نه، ندارم. نظرت درباره نویسندگی چیه؟ دوست داری نویسنده بشی؟ ـ نویسندگی؟! نمی‌ذارن. ـ کی نمی‌ذاره؟  ـ برادرم.  به عارف اشاره می‌کند که چند دقیقه‌ای است با پسربچه صاحب بساط چند متر آن‌ طرف‌تر صحبت می‌کند.   - اگر یه روز خواستی کتاب بنویسی درباره چی می‌نویسی؟ ـ مادر. مادر زیاد زحمت می‌کشه. به ما شیر می‌ده، برای ما زحمت می‌کشه، شب تا صبح بیداره. وقتی پیر میشه ما باید براش زحمت بکشیم. سر کافه‌چی شلوغ‌تر شده و کمتر به گفت‌و‌گوی دو نفره ما توجه می‌کند.   ـ ممنونم که با من حرف زدی جمشید. ـ خواهش می‌کنم. با یک لیوان شیر‌کاکائوی گرم برای عارف از کافه بیرون آمدیم. خداحافظی کردیم؛ اما کودک چهار‌پنج‌ساله که چند دقیقه‌ای است از صدای رفت‌و‌آمد ماشین‌ها بیدار شده و  از زیر پتوی نازک بساط عارف سر بیرون آورده، فکرم را بیشتر مشغول کرد. و به پاسخ عارف فکر می‌کنم: ـ چاره چیست؟ مادرش رفته خیاطی. کودک سربراورده از بساط کفاشی، عجیب به کودکان افغانستانی می‌ماند. به اینکه لهجه جمشید، اصلا شبیه مشهدی‌‌ها نبود، فکر می‌کنم؛ به اینکه چرا ترسید و نگفت از ترس طالبان مجبور به کوچ شده‌اند و... این شعر از پل الوار در ذهنم مرور می‌شود: زخمی براو بزن/ عمیق تز از انزوا به بساط همسایه می‌رسم، همان‌که صاحبش همسن و سال جمشید است و برای حساب و کتاب کار پسرکِ کتاب‌‌فروش به عارف کمک می‌‌کرد.    ـ تو برای بساط کردن با شهرداری مشکل نداری؟ پول می‌دیم... به زورگیر پول می‌دیم.       ـ زورگیر؟ با نگاه به مرد جوان که چند متر آن طرف‌تر بساط بزرگی پهن کرده اشاره می‌کند. -بهش سالی 3‌ و نیم‌ میلیون تومان پول می‌‌دیم. اونم به شهرداری پول میده. مامورا دیگه به ما کار ندارن. روزی چند‌بار از روبه‌‌روی بساط رد میشن اما حتی به ما نگاهم نمیکنن. تا حالا دوبار بهش پول دادیم، امسال و سال بعد رو یه‌جا دادیم. از مشکل جمشید با ماموران شهرداری با خبر است. ـ اون میدون ولی‌عصر بساط داشت. اونجا فرق داره. قبل از اینکه چیزی بپرسم با هیجان ادامه می‌دهد: ـ از سر انقلاب تا 16 آذر، دسته یکیه؛ از 16 آذر تا چهار‌ا‌ولی عصر دست اینه -مرد جوان طرف حساب پسرک- از چهار‌راه ولی‌عصر پایین‌تر، دست یه نفر دیگه از میدون آزادی تا میدون انقلاب دست یکی دیگه ست. ـ نرخ‌ها چطور؟ ـ فرق میکنه... اون مسیر‌ها روزی، پول میگیرن از ما سالی. از کار‌و‌بار بساطی‌های کتاب می‌پرسم؛ از ماجرای اعتبار کارت ملی برای ماموران. ـ همه بساطی‌ها پول میدن. همه... میدون انقلاب، بیشتر ایرانی‌‌ها بساط کتاب دارند. پسرک هموطن جمشید از اینکه ماموران چرا به مغازه‌‌داران کاری ندارند، اما سراغ بساطی‌ها می‌آیند گلایه‌ دارد و برای بساطی‌ها حقوقی برابر با مغازه‌دار‌ها می‌خواهد. هنوز از فکر برادر‌زاده بی‌قرار و رنگ‌پریده جمشید 16 ساله افغانستانی خلاص نشدم که سوال دیگری فکرم را مشغول می‌کند. «راسته کتاب» از کی شده قُرق زورگیر‌ها؟ اینجا روزی قرار بود گذر فرهنگی پایتخت باشد نه جغرافیای فراموش شده و رنگ‌‌و‌رو رفته شهر. طراح: علی عبدی
گفت‌وگو با نادیفا محمد، نامزد بوکر 2021
گفت‌وگو با نادیفا محمد، نامزد بوکر 2021
این رمان داستان واقعی محمود متان، ملوان سومالیایی در ولز را روایت می‌کند که در سال 1952 به اشتباه متهم به قتل یک مغازه‌دار و به دار آویخته شد. برای محمد که در سومالی متولد اما در انگلیس بزرگ شده، نوشتن «مردان خوش‌‌اقبال» خاصیت پالایشی داشت، فرصتی برای بازگشت به دنیای پدرش و همچنین راهی برای بررسی مرگ یکی از عموهایش که بیرون مغازه‌اش در هرجیسا، پایتخت سومالی، کشته شد. این رمان یکی از شش نامزد نهایی جایزه بوکر امسال است و محمد اولین نویسنده سومالیایی-بریتانیایی است که فینالیست این جایزه مهم شده است.   نادیفا محمد 40ساله در مصاحبه‌ای ویدئویی از خانه‌اش در لندن که اوایل ماه جاری انجام شد، درباره دلیل تصمیم‌گیری‌اش برای نوشتن این داستان، نحوه ارتباط آن با زندگی‌اش و اینکه نوشتن آن چطور به او کمک کرد تا با گذشته خانواده‌اش ارتباط برقرار کند صحبت کرد.   شما در سومالی متولد شدید و از کودکی در بریتانیا زندگی کرده‌اید. آیا زندگی‌تان شکل‌دهنده این رمان بوده است؟ گفتنش دشوار است؛ زیرا تجربه من را می‌توان به عنوان یک زندگی آسان توصیف کرد؛ اما در عین حال زندگی آسانی نیست. ورود به بریتانیا در دهه 1980 و بعد تجربه افزایش خشونت‌های نژادپرستانه در اوایل دهه 90، جایی که بمب‌گذاری‌ها، چاقوکشی‌ها و انواع مختلف قتل‌ها وجود داشت و احساس انزوای ناشی از خارجی‌بودن. ما یک دور کامل را پشت سر گذاشتیم. احساس حضور در محیطی ناامن، جایی که در آن بی‌ارزش هستید و تحقیر می‌شوید، من این‌ها را درک می‌کنم. شاید به اندازه محمود یا پدرم این‌ها را تجربه نکرده باشم. اما این واقعیت‌ها هنوز آن‌طور که مردم خواهان تغییرشان هستند، تغییر نکرده‌اند.کتاب شما با درون‌مایه بی‌عدالتی نژادی، نژادپرستی نهادینه‌شده و خشونت دولتی، در گذشته‌ای تنظیم شده که شاید بتوان گفت تا حد زیادی نزدیک به زمان حال است، به‌ویژه آن‌طور که سال گذشته شاهد بودیم، انگلیس همچنان در حال مواجهه با معنای سیاه‌پوست و انگلیسی بودن است. آیا این کتاب تلاشی برای بازپس‌گیری عدالت است یا استدلالی علیه آن روایت؟ این کتاب پیش از اتفاقات سال گذشته شکل گرفت و به گونه‌ای به نظر می‌رسید که همه به سمت موقعیت من در حرکت بودند، چون من همیشه در مورد موارد مختلف داد و قال می‌کردم. چه درباره دیوید اولووِیل که در سال 1969 مورد تعقیب و آزار سیستماتیک پلیس قرار گرفت و در واقع به قتل رسید، چه در مورد جوی گاردنر که در جریان اخراج از کشور توسط افسران پلیس کشته شد و یا جیمی موبنگا که در هواپیمای بریتیش ایرویز به قتل رسید. این چیزها همیشه بر سینه‌ام سنگینی می‌کردند. این یک بیداری ناگهانی نبود. من همیشه این وجهه حکومت را دیده‌ام و احتمالا به همین دلیل است که توانسته‌ام در تمام این سا‌ل‌ها علاقه‌ام به داستان محمود متان را حفظ کنم؛ چون می‌دانستم این چیزی نیست که به این زودی‌ها تغییر کند. حتا حالا وقتی با بچه‌های فامیل حرف می‌زنم و آنها از تجربیاتشان درباره نژادپرستی و مثلا طوری که معلمان با آنها یا درباره‌شان صحبت می‌کنند، می‌گویند، می‌بینم که آنها نسل دیگری هستند که باید همچنان به این مبارزه ادامه دهند.   گفتید به طور عجیبی خودتان را در محمود می‌بینید. می‌توانید در این باره توضیح بدهید؟ آگاهی سیاسی او ناشی از یک تجربه زیسته بود و من فکر می‌کنم احتمالا در مورد من هم همین‌طور است. من سیاست‌هایم را از تئوری‌های انتقادی نمی‌گیرم، بلکه آنها را از تجربه زیسته خودم به عنوان یک زن، به عنوان یک زن سیاه‌پوست و به عنوان یک زن سیاه‌پوست مسلمان دریافت می‌کنم. همه این چیزها باعث می‌شود که من با قدرت و اینکه کجا دروغ می‌گوید و کجا راست مانوس باشم.   او یک رگ طغیان‌گر هم دارد که شما گفتید با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنید. برای شما این خصیصه خودش را چطور نشان می‌دهد؟ فکر می‌کنم اول با نویسنده بودن. این به نوعی عکس آن چیزی بود که خانواده‌ام می‌گفتند برایم خوب است. به عنوان یک فارغ‌التحصیل آکسفورد و به عنوان کسی که توانست سیستم آموزشی اینجا را تجربه کند و از گزینه‌های دیگر برخوردار باشد. با نویسندگی در ذهن خودتان شاغلید؛ اما در ظاهر به نظر می‌رسد که هیچ کاری انجام نمی‌دهید؛ اما یک‌دفعه همه چیز درست شد و احساس کردم انگار زنده شده‌ام. وقتی می‌نویسم احساس می‌کنم زنده‌ام. من در برابر نحوه برخورد با زنان در جامعه و قوانین سومالی بسیار مقاومم. سومالی‌لند و سومالی از بسیاری جهات بسیار متفاوت، اما در یک چیز متحد هستند و آن تمایل به حفظ زنان به عنوان شهروندان درجه دو است. و این چیزی است که من اصلا با آن کنار نمی‌آیم. و گفتن مداوم این نکته که «من اشتباه نمی‌کنم، شما دارید اشتباه می‌کنید و یک روز می‌فهمید که نمی‌توانید به این رفتار ادامه دهید» چیزی است که احساس می‌کنم موظف به انجامش هستم. اگر سکوت کنی، راحت‌تر دوست داشته می‌شوی. اما من ترجیح می‌دهم شنیده شوم تا آنکه ساکت باشم و دوست داشته شوم.   یکی از چیزهایی که بیشتر از همه در مورد محمود برایم جالب بود، ایمان نابه‌جای او به عدالت انگلیسی بود. آیا پرداختن به این موضوع برایتان دشوار بود؟ من سعی کردم با همه چیزهایی که او فکر می‌کرد همراهی کنم، حتا اگر به اندازه او به نهادهای قضایی انگلیسی ایمان نداشته باشم. اما باید بفهمم چرا این کار را کرد.   می‌توانید در این باره توضیح دهید؟ خب، من سیستم آموزشی را گذرانده‌ام و درباره تخلفات قضایی مختلف می‌دانم، که البته فاش‌شدن آنها چندین سال طول می‌کشد. بنابراین چه قضیه گیلدفورد فور باشد، چه بیرمنگام سیکس یا محمود متان، صداقت یا آشکارایی بیشتری در مورد اشتباهات سازمانی وجود دارد که در دهه 1950 به آن شکل وجود نداشت. اما می‌دانم که اگر هم در حال حاضر اتفاقات وحشتناکی در حال وقوع باشد، تا 50 سال آینده در موردشان نخواهیم دانست. وقتی آتش‌سوزی برج گرنفل اتفاق افتاد، اطمینان کامل داشتم که حل خواهد شد. به سازمان‌ها اعتماد داشتم. به تشکیلات آتش‌نشانی و همه چیز. در عوض، سرآخر با از بین رفتن 72 انسان بی‌گناه روبه‌رو شدیم. این برای من به معنی ازدست‌دادن گسترده اعتماد به نهادها بود.شما وقتی خیلی کوچک بودید به برتانیا آمدید. چند سالتان بود؟ چهار.   و تمام این مدت کشورتان درگیر جنگ داخلی بود. در سال‌های ابتدایی زندگی‌تان چطور این موضوع را پردازش می‌کردید؟ حقیقتا سخت بود. چون مادرم نمی‌خواست آنجا را ترک کند. هیچ‌کداممان نمی‌خواستیم. مادربزرگ‌ها و تمام خانواده‌یمان آنجا بودند. و بعد به کشوری آمدیم که پذیرای ما نبود. بریتانیا به صمیمانه بودن معروف نیست. آب و هوا صمیمانه نیست. از شما مراقبت می‌شود، خدمات بهداشتی ارائه می‌شود، از آموزش رایگان برخوردارید، همه این‌ها را دارید اما ارتباطی که وجود دارد سرد است. زمان زیادی طول می‌کشد تا صمیمیت با بریتانیا ایجاد شود. اما ما از طرفی مشتاق این مکان بودیم که تنها در تلویزیون آن را دیده‌ بودیم. بنابراین سومالی از تیررس ما ناپدید شد و بعد دوباره با هرج و مرج و گرسنگی و خشونت ظاهر شد. یکی از عموهایم را در اردوگاه پناهندگان به خاطر حصبه یا تیفوس از دست دادم و عموی دیگرم به قتل رسید. و این یک ارتباط بود. تا مدت‌ها بعد متوجه این ارتباط‌ها نخواهید شد؛ اما عمویم بیرون مغازه‌اش کشته شد. به یک‌باره متوجه شدم، قتلی که در «مردان خوش‌‌اقبال» اتفاق افتاد بسیار شبیه اتفاقی است که برای عمویم رخ داده است. و این‌گونه است که مغزت تو را به جاهایی می‌برد که باید بروی.   حضور در فهرست کوتاه بوکر چه معنایی برایتان دارد؟ به این معناست که زندگی مضاعفی به رمانم داده شده، مخاطبان جهانی خواهد داشت و این توجه بیشتری به آنچه برای محمود اتفاق افتاده و بی‌عدالتی‌های مکرر جلب خواهد کرد. و چیزی که در واقع می‌خواهم روشن کنم این است که بله؛ او قربانی بی‌عدالتی و تعصب نژادی بود؛ اما این چیزها به دلایل مختلف برای دیگر افراد اتفاق می‌افتد. این سیستم‌ها در تمام دنیا وجود دارند و بر اساس مبانی مختلف توجیه می‌شود. اخیرا سازمانی در زیمباوه با من تماس گرفت که برای لغو مجازات اعدام تلاش می‌کند. بنابراین اگر بتوانم هرگونه تماسی برقرار کنم یا بخشی از این گفت‌وگوها باشم، برایم فوق‌العاده ارزشمند است و می‌توان آن را دستاورد مهمی برای یک کتاب دانست. منبع:خبرگزاری کتاب ایران به نقل از نیویورک تایمز
شاهکارهای ادبی که نویسندگان از چاپشان پشیمان شدند!
شاهکارهای ادبی که نویسندگان از چاپشان پشیمان شدند!
در دنیای نویسندگی گاهی پیش می‌آید حتی نویسندگان حرفه‌ای و نام‌آشنا از پرداختن به موضوعات و محتوای سطحی و خام، انتخاب عناوین نه چندان جذاب و یا طراحی جلد نامناسب در کتابهایشان ابراز تاسف و پشیمان کنند. حتی ممکن است نویسنده‌ای از محتوای کتابی که در سالهای اول کارش منتشر کرده دل خوشی نداشته باشد و آن را جزء کارنامه آثار موفق خود به حساب نیاورد. اما هرگز فکرش را می‌کردید برخی از معروف‌ترین و پرتیراژترین آثار ادبی جهان مثل ناطور دشت و شرلوک هلمز بزرگترین پشیمانی حرفه‌ای نویسندگانشان باشند؟ در ادامه به چند کتاب محبوب در دنیای ادبیات نگاهی می‌اندازیم که نوابغ دنیای نویسندگی از خلقشان پشیمان شدند.     رمان خشم (Rage) از استفان کینگ رمان خشم (1977) درباره دانش‌آموز پریشانی که همراه خود اسلحه به مدرسه می‌برد، بعدها به چهار پرونده اقدام به تیراندازی در مدارس که در دهه 80 و 90 میلادی رخ داد، ارتباط داده شد. به دنبال این رویدادهای تلخ، کینگ دستور توقف چاپ رمانش را داد. سلطان ژانر وحشت اگرچه رمانش را مقصر اتفاقاتی که در دنیای واقعی افتاده بود نمی‌دانست اما اعتراف کرد ممکن است این رمان برای افرادی که در آستانه جنون و خشونت هستند، مثل یک محرک عمل کند. کینگ در این باره گفت: چاپ رمان خشم را متوقف کردم چون برداشتم این بود که به مردم آسیب می‌رساند و در مورد آن تصمیم مسئولانه را گرفتم.   داستان‌های هرکول پوآرو (Hercule Poirot) از آگاتا کریستی آگاتا کریستی نویسنده معروف انگلیسی با وجود 33 رمان و 56 داستانی که درباره کارآگاه معروف هرکول پوآرو نوشت، هیچوقت طرفدار این شخصیت نبود. کریستی این کاراکتر را یک آدم نفرت‌انگیز، گزافه گو، خسته کننده و خودخواه توصیف می‌کرد و از او متنفر بود چون محبوبیتش باعث شده بود ناشران تمایلی به انتشار ایده‌های جدید کریستی نداشته باشند.   کریستی پس از نوشتن 14 کتاب درباره پوآرو، یک کاراکتر جدید به اسم آریادنه اولیور خلق کرد، یک نویسنده رمان‌های معمایی که از معروف‌ترین اثر خود متنفر بود. اولیور در یکی از دیالوگ‌هایش می‌گوید اگر زمانی با شخصیتی که خلق کرده بود در دنیای واقعی روبه‌رو شود، در از بین بردن او از هر صحنه قتل و جنایتی که تابه حال در آثارش ابداع کرده، بهتر عمل خواهد کرد.   داستان‌های شرلوک هلمز (Sherlock Holmes) از سر آرتور کانن دویل سر آرتور کانن دویل دیگر نویسنده پرآوازه انگلیسی ممکن است با شخصیت شرلوک هلمز یکی از ماندگارترین چهره‌های داستانی در تاریخ را خلق کرده باشد اما خودش از این کارآگاه دل خوشی نداشت و از او متنفر بود چون روی آثار فاخرش سایه انداخته بود و مانع از آن می‌شد که حضور قدرتمندتری در جهان ادبیات داشته باشد. به دنبال موفقیت اولین داستان‌های هلمز، دویل سعی کرد خود را وقف نوشتن چیزی کند که واقعا به آن علاقه داشت، یعنی ژانر داستان‌ تاریخی؛ ژانری که به نظرش از لحاظ ادبی، جاه طلبانه‌تر از ژانر معمایی بود. اما هیچکدام از آثاری که در این ژانر نوشت به اندازه یک چندهزارم داستان‌های شرلوک هلمز مورد توجه قرار نگرفتند. بنابراین دویل که طاقتش طاق شده بود چند داستان دیگر نوشت و سپس عمدا این کارآگاه را در نبرد نهایی با جیمز موریارتی در آبشار رایخنباخ کشت. در سال 1903، با گذشت 9 سال از مرگ شرلوک، دویل سرانجام تسلیم خواست و فشار خوانندگان شد، شرلوک را به زندگی بازگرداند و تا سال 1927 به نوشتن درباره او ادامه داد.      وینی پو (Winnie-the-Pooh) نوشته آلن الکساندر میلن وقتی مشخص شد موفقیت چهار کتابی که مجموعه وینی پو را تشکیل می‌دهند، دیگر آثار میلن را تحت الشعاع قرار خواهد داد، وی از نوشتن آنها پشیمان شد. اوضاع وقتی بدتر شد که بار سنگین شهرت داستان وینی پو بین آلن و تنها پسرش، کریستوفر رابین میلن، تقسیم شد. کریستوفر برای این مجموعه داستانی تبلیغ می‌کرد و به کمک دایه‌اش به نامه‌هایی که خوانندگان می‌فرستادند جواب می‌داد. این کار به معروفیتی منجر شد که در دل میلن پدر ترکیبی از شگفتی و انزجار ایجاد کرد. میلن به خاطر تاثیری که این همه توجه روی پسرش گذاشته بود، دست از نوشتن کتابها برداشت. کریستوفر از آن جایی که الهام‌بخش شخصیت وینی پو بود، در مدرسه مورد آزار و اذیت قرار گرفت و پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه در پیدا کردن کار با مشکل روبه‌رو شد، بنابراین برای همیشه از موفقیتی که پدرش به لطف او به آن رسیده بود، دل‌چرکین شد.     آرواره‌ها (Jaws) از پیتر بنچلی رمان پیتر بنچلی درباره یک کوسه قاتل با میلیون‌ها نسخه فروش، پول زیادی نصیب نویسنده کرد اما موفقیت این اثر داستانی با یک سوءتفاهم در حوزه جانورشناسی با عواقب زیست محیطی واقعی، تلخ شد. خود بنچلی در این باره گفت: چیزی که الان می‌دانم و وقتی آرواره‌ها را می‌نوشتم نمی‌دانستم، این است که چیزی به اسم کوسه سرکش وجود ندارد که طعم گوشت انسان زیر زبانش مزه کند. دانشمندی به نام سیمون تورولد بعدها در این باره گفت رمان آرواره‌ها بهانه‌ای شد برای افرادی که به دنبال کشتن کوسه‌ها بودند و این مساله در نهایت به کاهش جمعیت کوسه‌ها به ویژه در ساحل شرقی آمریکا منجر شد. بنچلی باقی عمرش را وقف حفاظت از اقیانوس‌ها و کوسه‌ها کرد.   کتاب آشپزی آنارشیست (The Anarchist Cookbook ) از ویلیام پاول ویلیام پاول همزمان با آن که ارتش آمریکا می‌خواست او را به جنگ در ویتنام اعزام کند، در سال 1969 شروع به نوشتن کتابی به نام کتاب آشپزی آنارشیست کرد شامل دستورالعمل‌هایی برای ساخت مواد منفجره، ابزارهای ابتدایی هک ارتباط از راه دور، سلاح‌های مربوطه و شیوه ساخت موادمخدر غیرقانونی در منزل. این کتاب در سال 1971 منتشر شد. پاول در سال 2013 در مقاله‌ای توضیح داد که چرا فکر می‌کند باید چاپ این کتاب متوقف شود. اما از آنجایی که نویسنده هیچوقت حق مالکیت معنوی این اثر را نداشت نمی‌توانست در این باره اقدامی کند. پاول می‌گوید پس از آن که بخشی از دوران بزرگسالی خود را به کارهای خیریه و آموزش گذراند، به این نتیجه رسیده که پاسخ خشونت و خشم با خشم، غیرمنطقی است.   پرتقال کوکی (A Clockwork Orange ) از آنتونی بورخس در شعری که تا سالها پس از مرگ آنتونی بورخس نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1993 منتشر نشد، او از خوانندگان تقاضا کرده از خواندن رمان پرتقال کوکی صرف نظر کنند و حتی تا آن جا پیش رفته که بگوید آثار دیگری وجود دارند که که خوانندگان از خواندن آنها لذت بیشتری خواهند برد.   در یکی از مصرع‌های این شعر می‌خوانیم: یک توصیه: لطفا نخوانیدش پرتقال کوکی یک شلم شوربای افتضاح از لغاتی‌ست که گاز می‌گیرند، حمله می‌کنند و حمام خون به راه می‌اندازند. من کتابهای بهتری هم نوشته‌ام، دیگر نویسندگان هم همینطور، به جای پرتقال کوکی، هملت، شلی، کیتس و دکتر ژیواگو بخوانید.     زنان کوچک (Little Women) از لوییزا می آلکوت لوییزا می آلکوت رمان‌نویس آمریکایی تمایلی نداشت کتابی درباره دختران بنویسد اما توماس نیلز، ویراستار کتاب، به این کار اصرار کرد. آلکوت در اولین تلاش برای نوشتن این رمان بی حوصله و کلافه شد و دست از کار برداشت اما وقتی نیلز گفت فقط در صورتی که یک بار دیگر نوشتن این کتاب را امتحان کند کتاب تفکرات فلسفی پدرش را منتشر خواهد کرد، لوییزا زنان کوچک را ظرف دو ماه نوشت. اگرچه این رمان موفقیت بزرگی کسب کرد اما الکات برایش اهمیتی قائل نبود. وقتی طرفداران رمان به خانه آلکوت می‌آمدند، خود را جای خدمتکار جا می‌زد و دکشان می‌کرد. او به طور خاص از نامه‌هایی که می‌پرسیدند آیا جو و لاری ازدواج می‌کنند، بیزار بود. وی در دفتر خاطراتش در این باره اینطور نوشته است: دختران جوان نامه می‌نویسند تا بدانند زنان کوچک با چه کسی ازدواج کردند گویی ازدواج کردن تنها هدف زندگی یک زن است.   ناطور دشت (The Catcher in the Rye ) از جی. دی. سلینجر به استناد کتاب زندگینامه‌ سلینجر که در سال 2017 منتشر شد، او ده سال را به نوشتن ناطور دشت گذراند و باقی عمرش را به پشیمانی. سلینجر نویسنده معروف آمریکایی در نامه‌های خصوصی که پیش از چاپ این کتاب فرستاده بود، نگرانی خود را از واکنش دوستان و خانواده‌اش به این اثر ابراز کرده بود. به محض موفقیت کتاب، سلینجراز شهرت ناگهانی که پیدا کرده بود سراسیمه شد و سریعا نیویورک را ترک کرد. به گفته کسانی که زندگینامه این نویسنده را تالیف کردند، او منزوی نبود فقط مردی بود سرشار از تناقض و تضادهای عمیق که یک زندگی خصوصی می‌خواست.   منبع:خبرگزاری ایرنا شاهکارهای ادبی که نویسندگان از چاپشان پشیمان شدند - ایرنا (irna.ir)
یک گفتگوی خواندنی با املی نوتوم: اگر نویسنده‌ای فروتن باش!
یک گفتگوی خواندنی با املی نوتوم: اگر نویسنده‌ای فروتن باش!
به نقل از اکتوالیته- املی نوتوم، نویسنده پرکار فرانسوی‌زبان به تازگی از انتشار رمان جدیدش تحت عنوان «نخستین تبار» خبر داده است. خانم نوتوم بعد از یک مدت طولانی در فستیوال کلمه‌های آزاد در شهر کوربوا در حومه شهر پاریس حضور یافت و با مخاطبان خود دیدار و درباره آخرین اثرش، جادوی نوشتن و خوانندگانش صحبت کرد. رمان «کشتی‌های هوایی» آخرین رمانی است که از شما در سپتامبر 2020 و در دوران پاندمی منتشر شد و در حال حاضر رمان «نخستین تبار» را برای انتشار آماده کرده‌اید. همان‌طور که قبلا گفته‌اید سالی 3 یا 4 رمان می‌نویسید و فقط یکی را به ناشر می‌دهید و حالا به نظر می‌رسد رمان بعدی‌تان را هم تمام کرده‌ باشید. چطور می‌توانید این روش را مدیریت کنید؟ فقط یک روش و شیوه برای انجام این کار دارم و آن هم نوشتن هر روزه و بدون استثنا است. برای خودم یک قانون کمی دشوار اما مهم را تعریف کرده‌ام و آن قانون این است که همان لحظه‌ای که آخرین کلمه را در پایان کتابم می‌گذارم بلافاصله نوشتن کتاب بعدی‌ام را شروع می‌کنم. به عبارتی برای خود قدغن کرده‌ام که در این دقیقه، در این ساعت و در این روز پیروزمندانه زندگی کنم و احساس غرور کنم. در غیر این صورت ممکن است فروتنی خود را نادیده بگیرم و فروتنی اصل مهمی برای یک نویسنده است. ممکن است فراموش کنم همه‌ این‌ها کار است. ما این‌جا نیستیم برای این‌که فکر کنیم استعداد داریم. ما اینجا هستیم برای این‌که کار کنیم و این قانون سخت‌گیرانه تاکنون ثمربخش بوده است. درباره شغل نویسندگی، شما نویسندگی را با محدودیت‌های خاص خود و قوانینی که به خودتان تحمیل کرده‌اید یک حرفه و یک وظیفه می‌دانید. آیا در این وظیفه‌ای که خودتان را به آن ملزم کرده‌اید جذابیت هم وجود دارد؟ خیر. چون یک کار شاق و دشوار است. یک کار متعالی است. شغلی زیباتر از بقیه مشاغل اما جذابیت مطمئنا ندارد. برای نویسنده بودن باید سخت کار کنید و در رنج و نگرانی مدام زندگی کنید و مهم‌تر آن‌که هرگز تصور نکنید کار خوب و مهمی انجام داده‌اید؛ زیرا بزرگ‌ترین خطری که می‌تواند تهدیدی برای یک نویسنده به شمار آید تظاهر و ادعاورزی است. برای این‌که دچار آن نشوید باید حواستان پیوسته و تمام و کمال به فروتنی خود باشد. نویسندگی همه چیز است و دارد جز جذابیت. با این‌همه حرفه‌ای متعالی است؟ بله! باشکوه و متعالی و حاضر به انجام هیچ کار دیگری به جای آن نیستم. اما در کلمه جذاب چیزی از آسودگی و راحتی وجود دارد که با حرفه نویسندگی جور در نمی‌آید. در زمان نوشتن به مخاطب و خوانندگان‌تان نیز فکر می‌کنید؟  گفتنش البته وحشتناک است؛ اما در زمان نوشتن به خوانندگان فکر نمی‌کنم؛ به این معنا نیست که خودخواه باشیم؛ اما غیر ممکن است که در لحظه نوشتن بتوان به خواننده و مخاطب فکر کرد. ما در پی و جستجوی حقایق و احساساتی آنچنان قوی هستیم که غیر ممکن است که بتوان افق دورتری را از خود نوشتن تجسم کرد. عملی خشونت‌آمیز و پیچیده که یک صداقت تمام‌عیار را می‌طلبد. با حد کم‌تری از صداقت به زودی هزینه‌اش را می‌پردازیم و نه تنها در خطر این هستیم که چیز بد بنویسیم بلکه دنباله و بقیه آنچه قرار است بنویسیم هم بد خواهد بود. به عنوان یک نویسنده در هیچ شرایطی نباید کنترل خود را از دست بدهید.    و این دلیلی است که شما مرتب از تولد و زایش در حین نوشتن صحبت می‌کنید : تولد خشونت، قدرت و درد؟  همه این‌ها است؛ اما در عین حال انتخاب کمی داریم. گاهی برخی از خوانندگانم به من می‌گویند که دوست ‌دارند درباره فلان موضوع و یا با فلان لحن بنویسم اما من به عنوان نویسنده به آن‌ها می‌گویم شما نمی‌دانید که ما انتخابی ندارم. درست مثل یک زن باردار که جنسیت فرزندش را انتخاب نمی‌کند. تصمیم نمی‌گیرد که فرزندش کم‌هوش بشود و یا یک نابغه و این اضطراری است که ما از آن می‌گریزیم. ضرورتی که به ما تحمیل شده است. و تنها انتخاب من انتشار و یا عدم انتشار است و این یک انتخاب عظیم است. شخصا بسیار کم‌تر از آنچه می‌نویسم منتشر می‌کنم. حالا در حال نوشتن ‌102 امین کتاب خود هستم اما تا به حال فقط 30 رمان منتشر کرده‌ام. چه چیزی بر این انتخاب تاثیرگذار است ناشر و یا خودتان؟ فقط و فقط غریزه‌ام. البته ناشرم تمایل دارد همه نوشته‌هایم را منتشر کند و به جای من عهده‌‌دار ترتیب امور شود. اما توصیه‌ای که برای نویسندگان دارم این است که سعی کنید ناشر خود را در حالت تمنای دائمی نگه دارید. روند انتخاب همیشه یکسان است. در پایان هر سال هر چه در طول یک سال نوشته‌ام بازخوانی می‌کنم و این جا است که تصمیم می‌گیرم کدام نسخه را به دست ناشر بسپارم. آیا در هنگام بازخوانی حیرت‌زده هم می‌شوید؟  البته! در واقع در همین لحظه است که به خودم می‌گویم «پس این همان هیولایی است که آبستن آن بوده‌ام.» در آخرین کتاب خود «کشتی‌های هوایی» نوشته‌اید جوانی یک استعداد است و زمان زیادی طول می‌کشد تا آن را به دست آوریم. آیا این را می‌توان به نویسنده جوان اولین رمانتان «بهداشت قاتل» نسبت داد؟ بله. حتما! ادعای جوان بودن ندارم؛ اما می‌توانم بگویم حالا در  53 سالگی از 19 سالگی خود جوانترم. درست همانند شخصیت آنژه، جدی، موقر و در نهایت فاقد طراوت جوانی هستم. نوعی سبکی زندگی، روشی برای پذیرش زمان به هر شکلی که هست و عدم نگرانی برای فردا. این‌ها چیزهایی هستند که در 19 سالگی برایم غریبه بودند و نمی‌شناختم‌شان. در آن سن و سال به شدت نگران آینده بودم. و حالا آن نویسنده جوان 19 ساله به رمان‌نویسی که دارد سی‌امین رمان خود را به چاپ می‌رساند چه می‌گوید؟ من هرگز با خودم خیلی مهربان نبوده‌ام. فکر می‌کنم به او می‌گفتم : تو هنوز اینجا هستی؟ رمان «کشتی‌های هوایی» داستان یک زن جوان لغت‌شناس به نام آنژ  است که در آشنایی با یک نوجوان لذت مطالعه و عطش خواندن را به او می‌بخشد. چه متنی در گذشته یادگار و رد پایش را در این کتاب گذاشته؟ سه ساله بودم که خواندن را آموختم. کتاب «تن‌تن در امریکا» در آن لحظه که گاو از کارخانه و از شیر آب به شکل یک سوسیس بیرون می‌آید. در آن لحظه بود که فهمیدم می‌توانم بخوانم و این اولین شوک ادبی من بود. بعد که 9 ساله شدم می‌خواستم «بینوایان» را بخوانم تا از این طریق روی پدر و مادرم تاثیر بگذارم؛ اما در نهایت این من بودم که با خواندن آن کتاب متاثر و دگرگون شدم. در طول اولین قرنطینه آن کتاب را برای اولین بار بازخوانی کردم و باز همان تاثیر شگفت را روی من داشت. «بینوایان» کتابی است که چه 9 ساله باشید و چه 52 ساله روی شما تاثیر می‌گذارد. ببخشید که این را می‌گویم اما این کتاب یک شاهکار لعنتی است. کدام کتاب را زیاد می‌خوانید؟ من  یک کتابخوان درجه یک هستم. رمان «دختران جوان» موترلانت کتابی است که بیشتر از سایر کتاب‌ها در زندگی‌ام خوانده‌ام. بیش از 100 بار و کتاب «چارترهاوس» پارما را 64 بار خواندم و رمان «تصویر» دوریان گری را هر سال بازخوانی می‌کنم. بین نویسندگان هم‌عصرتان کدام‌ها را بیشتر می‌خوانید؟ بین هم‌نسلانم استفانی هوشت را تحسین می‌کنم و نیز امانوئل کارر و هاروکی موراکامی بزرگ و نیز یک نویسنده ژاپنی دیگر به نام اکیرا میزوبایاشی. کتابی که هرگز نتوانستید تمام کنید؟  اعتراف می‌کنم و به آن هم هیچ افتخار نمی‌کنم اما «اولیس» جیمز جویس. کتابی که دوست داشتید خودتان آن را می‌نوشتید؟ انجیل، چون باور کنید اگر من بودم آن را طور دیگری می‌نوشتم. کتابی که دوست دارید هدیه دهید؟ «کاش شادی‌ام بماند» از ژان ژیونو و عنوان کتاب بعدی‌تان؟ (با خنده) فعلا چیزی نمی‌گویم. منبع:خبرگزاری ایبنا http://www.ibna.ir/fa/longtrans/307338/فروتنی-اصل-مهم-یک-نویسنده
جاسوس اول شخص تازه ترین عنوان نشر اسم
جاسوس اول شخص تازه ترین عنوان نشر اسم
هشدار: این یک کتاب جاسوسی یا خرابکاری نیست. حسب احوال یک نویسنده سرشناس است از آخرین روزهای حیات خودش؛ آخرین جاسوسی یک نفر از سرزمین روح و جسمش.  آراز بارسقیان مترجم اثر در یادداشتی بر کتاب نوشته است: سَم شپارد را می‌شود فراموش کرد؟ گمان نمی‌کنم. او نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگری است متولد پنجم نوامبر 1943، پسر پدری آموزگار و کشاورز و البته فردی الکلی. به دنیا آمدن در خانواده‌ای نه چندان سطح بالا ظاهرا باید باعث می‌شد او هم پیرو خانواده‌اش باشد. همین‌قدر کافی است که بدانیم او به دانشگاه می‌رود و در رشتۀ دامداری تحصیل می‌کند اما معجزه‌ای کوچک برایش رخ می‌دهد. او با هنر آشنا می‌شود، با آثار ساموئل بکت مواجه می‌شود و این آشنایی پایه‌ای است برای تغییر مسیر زندگی‌اش. شپارد دانشگاه را ول می‌کند و به یک گروه سیار تئاتر می‌پیوندد و در نهایت برای پیگیری علاقه‌اش به دنیایی پا می‌گذارد که تمام علاقه‌مندان به تئاتر در دهۀ پنجاه و شصت میلادی به آن پا می‌گذاشتند: نیویورک. شپارد در آنجا درس تئاتر می‌خواند و وارد یکی از سخت‌ترین بازارهای کاری می‌شود. رقابت در تئاتر آمریکا دشواری بسیاری دارد اما او تصمیمش را گرفته است که موفق شود. تلاش او و آشنایی با گروه‌های تئاتر تجربی نیویورک باعث می‌شود که از اوایل دهۀ شصت میلادی اولین نمایشنامه‌های خود را بنویسد. شپارد در نیویورک فرصتی پیدا می‌کند تا استعداد هنری خودش را نمایش دهد. نوشتن نمایشنامه -نمایشنامه‌هایی که موفقیت‌ عظیمی ندارد، ولی او را به عنوان نویسنده‌ای مستعد به جامعۀ هنری می‌شناساند- باعث می‌شود نسبت به کارش دلگرم شود و استعداد خودش را بیشتر در این راه پرورش دهد.اما او همچنان جایی در تئاتر برادوی ندارد. او تا اواخر دهۀ هفتاد تلاش می‌کند با نوشتن نمایشنامه در تئاترهایی که بیرون از جریان اصلی تئاتر آمریکا رخ می‌دهند و به تئاتر آف‌برادوی و آف‌آف‌برادوی معروف هستند، راه خود را به سوی موفقیت باز کند. چند بار هم جایزۀ مخصوص تئاترهای آف‌برادوی به نام اُبی را برنده می‌شود. بهتر است دقیق‌تر بگوییم: سم شپارد رکورددار جایزۀ اُبی است. او ده بار این جایزه را برده است.‌ کودک مدفون و غرب حقیقی محصول همین دوران هستند. او به خاطر نمایش کودک مدفون برندۀ جایزۀ پولیتزر نمایشنامه‌نویسی هم می‌شود. جنبۀ کمتر آشکارشدۀ او برای مخاطبان فارسی‌زبان بازیگری او است. و البته یک جنبۀ پنهان‌تر او تدریس‌های پیاپی است. شپارد در مقام یک هنرمند در تمام سال‌های کاری‌اش وقت خود را بین بازیگری، نمایشنامه‌نویسی و تدریس تقسیم می‌کرد. تمرکز زیادی برای کار کردن با جوان‌ها می‌گذاشت. یکی از دلایلی که کمتر بازی‌ای ازش به یاد ما مانده، این است که هیچ‌وقت بازیگر نقش اول فیلم‌ها نبود، مخصوصا بعد از سال 2000. او همیشه نقش‌هایی فرعی داشت، اما هر بار نقشش را به بهترین نحو ارائه می‌کرد. برای نمونه می‌توان به فیلم آگوست: اوسیج کانتی مراجعه کرد و بازی درخشان او در نقش پدر خانواده را دید. او در این فیلم کمتر از ده دقیقه بازی می‌کند ولی نقشش به یاد می‌ماند.شپارد در اواخر عمر دچار بیماری اسکلروز جانبی آمیوتروفیک می‌شود. اسمی که پزشک‌ها برای ساده شدن به این بیماری می‌دهند بیماری لو گهریگ است. این بیماری در سن‌ بالای شصت به سراغ آدم‌ها می‌آید و هدف اصلی‌اش از بین بردن دستگاه عصبی مرکزی است. مغز و نخاع آدم از کار می‌افتد و همین باعث می‌شود فرد نتواند تحرکی داشته باشد و فلج شود و این فلج شدن به قدری ادامه پیدا می‌کند که فرد دیگر نمی‌تواند هیچ تکانی بخورد و از دنیا می‌رود.کتاب کوچکِ جاسوس اول‌شخص آخرین نوشتۀ خاطره‌گونه از قلم یکی از نمایشنامه‌نویسان مهم قرن بیستم است که در اواخر عمر با این بیماری دست و پنجه نرم می‌کرده است. خاطرات طوری نوشته شده‌اند که درست از زبان آدمی فلج باید ارائه شود. این آدم فلج خود را می‌بینید. خود را به زبان سوم‌شخصی می‌بیند که دنیا برایش تمام شده است. از شهر نیویورک، از هیاهوی هالیوود، از دنیای هنر به دور افتاده است و در گوشه‌ای منتظر پایان زندگی است.سَم شپارد کار روی کتاب جاسوس اول‌شخص را در سال 2016 شروع کرد. نسخهٔ اولش را با دستخط خودش نوشت، چون دیگر به خاطر بیماری لوگهریگ نمی‌توانست از ماشین‌تحریر استفاده کند. وقتی نوشتن با دست‌هایش هم ناممکن شد، بخش‌هایی از کتاب را ضبط کرد، بعد صداهای ضبط‌شده‌اش را خانواده‌اش پیاده کردند. وقتی ضبط کردن صدا هم دشوار شد، شروع کرد به دیکتهٔ صفحات باقی‌ماندهٔ کتاب. دوست قدیمی سم، پَتی اسمیت، در ویرایش دست‌نوشته‌ها بهش کمک کرد. سم به همراه خانواده‌اش کتاب را بازبینی کرد و نسخهٔ آخر کتاب را چند روز پیش از مرگش، در تاریخ 27 جولای 2017، به خانواده‌اش دیکته کرد. چند خطی از کتاب یک سبد آزمایش برایم نوشتند، درست وسط دل صحرا، صحرای پِینتد، سرزمین آپاچی‌ها، سرزمین کاکتوس‌های ساگوارو. البته که آزمایش خون هم برایم نوشتند، همه نوع آزمایش خون برای بررسی گلبول‌های سفید و قرمزم، آزمایش این در مقابل آن. بعد آزمایش از ستون فقراتم. حتی توی ستون فقراتم سوزن فرو کردند. ام‌آرآی ازم گرفتند. به تمام بدنم لوله وصل کردند تا ببینند آیا در عضله یا استخوان ازکارافتادگی‌ای وجود دارد یا نه. سطوح متقاطع بدن، سطوح غیرمتقاطع. رادیولوژی. عکس از روحِ جسمم. زوال جسمم را دیدند و هر چیز دیگری هم که بود دیدند و در نهایت به هیچ جوابی نرسیدند تا اینکه یک یارویی که موسیاه بود و روپوش سفید تنش بود و عینک زده بود و به گمانم یک‌جور عصب‌شناس بود، با میله‌ای فلزی شروع کرد به من شوک الکتریکی دادن. میله‌ها را در دو دستم گذاشت. موج الکتریکی‌ای از میله‌ها عبور می‌داد و می‌توانستم شوک را در دست‌هایم حس کنم. او بود که به این نتیجه رسید که یک جای کارم ایراد دارد. به او گفتم: «اینو از قبل هم می‌دونستم که یه جای کارم ایراد داره؛ فکر می‌کنی برای چی اومده‌م اینجا؟» خیره‌ام شد. نگاهش پوک بود. صبحش در یکی از غذاخوری‌های مکزیکی می‌توانستم صبحانه بخورم: کیک ذرت، پنیر و تخم‌مرغ، سس تند سبز. این کتاب کوچک و خواندنی را از اینجا می توانید پیش خرید کنید  
10 راهکار برای خواندن رمان‌های کلاسیک
10 راهکار برای خواندن رمان‌های کلاسیک
اگر رمان را در یک تقسیم‌بندیِ ساده، به سخت‌خوان و آسان‌خوان تقسیم کنیم، بخش زیادی از آثارِ مفاخرِ ادبیات جهان در بخش اول (سخت‌خوان) کنار هم جمع می‌شوند. بله! این یک واقعیت تلخ است که اغلب کارهای کلاسیک ادبیات داستانی به این راحتی‌ها به اتمام نمی‌رسند. خواندن این آثارِ مردافکن آدابی دارد. آدابی رازآمیز که خیلی از رمان‌خوان‌ها هم از آن بی‌خبرند. همین‌جا و تا دیر نشده است بگویم: اگر پیرمرد رمان‌خوانی در اطراف خود دارید، می‌شود مطمئن بود که او یکی از «کلاسیک‌خوان‌های حرفه‌ای» است. پس می‌توان به صرف یک فنجان چای یا نسکافه کلی از فوت‌های کوزه‌گری را از وی آموخت. فقط مراقب باشید پیرمرد یا پیرزن مربوطه حتماً پاورقی‌خوان نباشد. راستش را بخواهید جرقه این نوشتار هم از دیدار متروییِ بنده با یکی از همین طایفه رقم خورد. تأکید می‌کنم، فقط جرقه‌اش؛ شعله‌اش از جاهای دیگری است…. اصل مشکل شاید این‌جاست… مشکل این‌جاست که رمان‌های کلاسیک معمولاً حجم زیادی دارند. و گرچه بعضی از کلاسیک‌های مشاهیر گاه در اندازه‌های 300 صفحه به پایین هم یافت می‌شوند، ‌اما اغلب بالاتر از این‌ها هستند. سؤال ناخودآگاهِ هر ذهنِ آگاهی این خواهد بود: واقعاً متن‌‌های ترجمه شده از ماجراهای تو در توی زندگی چندین نفر روس، فرانسوی، انگلیسی و امثالهم با فرهنگ‌های 150 سال پیش‌شان چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟ اشتباه همین‌جا رخ می‌دهد. آنان که لب طبع خود را به این مایع سکرآور قدیمی ادبیات کلاسیک جهان تر می‌کنند، طعمی و مزه‌ای را می‌چشند که لایوصف بها و لایقاس! اهالی موسیقی کلاسیک را دیده‌ای؟ رمان‌خوان‌هایی که درباره‌شان این‌گونه نوشتم هم مثل همینان گوش‌شان به شنیدن سمفونی‌های تولستوی، همینگوی و داستایوفسکی و دیگر رفقای فقیدشان، عادت دارد.  و بالأخره می‌رسیم به راه‌های میان‌بُر برای خسته نشدن و شکست نخوردن در تمام کردن رمان‌های سخت‌خوان: اول: بهترین ترجمه را پیدا کن! رمان‌های معروف جهان اغلب توسط چند مترجم ترجمه شده‌اند. هرکسی هم سبکی و روشی مخصوص خود داشته است. حالا بعضی وقت‌ها فاصله‌ی زمانی انتشار دو ترجمه در ایران این روزها، چند ساعت است، گاهی چند ده سال! طبیعی است که «زمان زبان اثر» عامل مهم و تأثیرگذاری در روان‌خوانی یک اثر ادبی است. مهم این است که وقت کافی برای گشتن و پیدا کردن بهترین و روان‌ترین ترجمه را قبل از دست گرفتن کتاب انتخابی گذاشت. نگران نباشید! مشاهیر ترجمه‌ی ادبی ایران دایره‌ی خیلی بزرگی ندارند. همه‌ی این پادشاهان بر پوستینی جا می‌شوند. دوم: بهترین ناشر را پیدا کن! منظورم از «به‌ترین ناشر» مهربان‌ترین، منصف‌ترین و ارزان‌فروش‌ترین و حتا فعال‌ترین نیست. به‌ترین ناشر، همان آدم مدیر کاربلد خوش‌ذوقی است که شأن و جایگاه جهانی یک رمان کلاسیک را خوب می‌شناسد. حواسش به حجم بالای کتاب هست و قطع را با جنس کاغذ و اندازه‌ی حروف چنان معادله‌بندی می‌کند که به هنرمندی بیش‌تر شبیه است. خب قانون طبیعت حکم می‌کند چنین ناشری گوی سبقت را از دیگر همتایانش برباید. خیال‌تان راحت باشد! قطر دایره‌ی ناشرانی که به صورت تخصصی و با همان ضرافت مذکور، رمان کلاسیک در می‌آورند هم از سی شرکت تجاوز نمی‌کند. و اتفاقا این دو دایره‌ی بالایی (در بخش اول) و‍‍‍‍ پایینی (در بخش دوم) منطبق بر هم‌اند. کاغذ سبک، قطع فانتزی راحت‌الحمل‌، تعداد صفحات مناسب و متعادل برای یک مطلب، انتخاب نوع و اندازه‌ی خط و صفحه‌بندی استاندارد و رعایت نکات نهایی ویرایش یک متن ادبی-ترجمه‌ای، همه و همه نشان‌های یک ناشر کار کشته در حوزه‌ی رمان و ادبیات است. سوم : 100 صفحه اول را خیلی جدی نگیر لطفاً از روی 100 صفحه اول با سرعت عبور کن! متأسفم که به عرض برسانم اکثر بزرگان ادبیات و رمان در دو قرن اخیر اصلاً قائل و ملتزم به آغاز یقه‌گیر نبوده‌اند. بنابراین رمان را که باز می‌کنی از برشی عادی و خنثا از یک زندگی عادی شروع می‌شود و تا مدت‌ها - یعنی تا چند ساعت اول خواندن- ماجرایی خسته‌کننده پیش می‌رود. و ای داد بی‌داد که نویسندگان کلاسیک جهان در همین صد صفحه اول عرض اندام‌ها می‌کنندها! نوعی «انا رجلٌ زدن»های ادبی و هنری برای اثبات قوت قلم و توش نوشتار و خارق‌العاده بودن خیال. طاقت بیاورید! در خواندن آثار برتر ادبیات داستانی جهان، آن‌ها که این صد صفحه -اندکی بیش‌تر یا کم‌تر- را تاب آورنده‌اند رستگار شدند و تا انتها رمان از دست‌شان نیفتاده است. جالب است که توجه شما را به این نکته جلب کنم که این نقیصه‌ی هنرمندانه در اقتباس‌های سینمایی رمان مذکور مرتفع شده است. چون اصل تعلیق و جذب در نگاه اول اصل مهمی در ذائقه‌ی مخاطب امروز است. البته در آثار نویسندگان روزگار ما هم این آسیب کمتر دیده می‌شود. انگار رمان‌نویسان قدیمی دیوار محکم و بلندی جلوی بن‌مایه‌ی رمان‌های‌شان کشیده‌اند تا هر کس از راه رسید نتواند به دنیای مطلوب هنرمندانه‌شان قدم بگذارد. تنها کسانی که قادرند کوریدور وی آی پی را بیابند به درون شهر خیال نویسنده وارد ‌می‌شوند. قدیم‌ترها می‌گفتند رمان خواندن با پاورقی خواندن و روزنامه‌خوانی باید فرق داشته باشد. چهارم: با شخصیت‌های پنجاه صفحه اول درگیر نشو! بله می‌توانستم چهارمین کلید را در قبلی توضیح بدهم اما از بس اهمیت این نکته زیاد بود دلم نیامد. برای تأکید بیش‌تر و به عنوان چهارمین راه‌کار مجرب رمان خواندن از شما می‌خواهم با شخصیت‌های زیادی که با اسم‌های عجیب و غریب و حرکت‌های از آن عجیب‌تر از همان ابتدا یک به یک وارد داستان می‌شوند اصلاً دست به یقه نشوید. توجه خیلی زیادی به‌شان نکنید. مثل آقای جالبی که در مترو به فاصله‌ی کمی کنار شما می‌ایستد یا در اتوبوس می‌بینیدش یا خانم محترمی که با سرعت از کنار شما رد می‌شوند و با کیفش ناخواسته به کتف شما ضربه وارد می‌کند و می‌گذرد رفتار کنید. یک توجه خیلی کوتاه. والسلام. شخصیت‌های رمان را هم اگر به دو دسته‌ی اصلی و فرعی تقسیم کنیم، فرعی‌ها اهمیتی ندارند و اصلی‌ها هم آن‌قدر تا آخر ماجرا جلو چشم می‌آیند که شناخته شوند. شناختی به تمام معنا. عین آدمی که با شما در یک خواب‌گاه دانش‌جویی چهار سال هم اتاقی بوده است یا عین همسایه‌ی قدیمی با چندین خانه فاصله! پنجم: زمان‌های متنوعی را برای این کار در نظر بگیر یکی از نویسندگان ایرانی به نگارنده می‌گفت: برای من، رمان تازه دست گرفتن شبیه استفاده از یک مسکن قوی است. از همه‌ی ماجراهای ناخوشایند، فکرهای آزاردهنده، استرس‌ها، غم‌ها و غصه‌ها رها می‌شوم! می‌دانی چرا؟ چون از دنیایی که درونش زندگی می‌کنم خارج و وارد دنیایی می‌شوم که پادشاه هنرمندی دارد. کسی که با سلطنت بر خیال و وهم خود، ادای پادشاه کان و مکان را درمی‌آورد. می‌گفت به موازات دنیای واقعی دنیایی هست که می‌توانم تماشاگر رخدادهای آن باشم. پنجمین توصیه با این مقدمه اصرار دارد که یادآور شود زمان مناسبی برای خواندن‌های یک رمان کلاسیک درنظر بگیرید. «زمان‌های مناسب» گفتم برای این‌که می‌دانیم یک رمان -به علت حجمش- در یک بازه‌ی زمانی محدود به اتمام نمی‌رسد. معنای این پیشنهاد الزاماً یک برنامه‌ی ساعتی عددی نیست. مثلاً روزی چند ساعت! یا از فلان ساعت تا بهمان ساعت! حداقل من خودم این‌طوری رمان نمی‌خوانم. بسیاری از اهالی ادبیات و رمان، شب‌ها قبل از خواب را به مطالعه اختصاص می‌دهند. کتاب بالینی! بله یک اثر ادبی خیلی باید خاص باشد که کتاب بالینی یک رمان‌خوان شود. یا مثلاً رهبر انقلاب تاکید دارند مطالعه‌های ادامه‌دار را می‌توان در زمان‌های مرده برنامه‌ریزی کرد. زمان‌هایی که معمولاً می‌سوزند. مثل مسیر ثابت رفت و برگشت سرکلاس درس و محل کار؛ در اتوبوس و مترو و الخ. این پیش‌نهاد خصوصاً برای کسانی که مسافرت‌های کوتاه بین‌شهری را هر روز تجربه می‌کنند، مجرب‌تر است. پیش‌نهاد دیگرم این است که در روزهای تعطیل  و زمان‌هایی که سرتان خلوت است و کسی دور و برتان نیست، رمان محبوب خود را دست بگیرید. اما نکتهٔ اساسی و مهم این است که بین زمان‌های مطالعه یک رمان بیش‌تر از 48 ساعت (دو روز) فاصله نیندازید. اصلاً شاید تیتر پنجمین کلید باید همین باشد: فاصله نینداز و با سرعت مناسب پیش برو! ششم: جوگیر ماجراهای داستان نشو ششمین دستورالعمل برای تا انتها خواندن یک رمان خوب و سخت‌خوان خارجی عبارت است از خودداری از جوگیر قصه‌ها و ماجراهای رمان شدن. یعنی تحت تأثیر ماجراهای عاشقانه، روابط خصوصی شخصیت‌ها، ماجراهای جنایی، خباثت‌ها و رذالت‌ها، مظلومیت‌ها و نجابت‌های آدم‌های داستان نشوید. یاد ماها نیست اما روزهایی بوده که مردم پای سریال‌فارسی‌های تلویزیون خودمان گریه‌ها کرده‌اند. چه همذات‌پنداری‌ها که نشد! بعد تنها دو کلمه نسخهٔ نجات احساسات مردم ساده و نوع‌دوست ما شد. «اینا فیلمه!» رمان‌هایی که مخاطب هوشیاری ندارند هم تأثیری بدین پایه خواهند داشت. توجه داشته باشید که یک رمان خوب «دروغ‌گوترین» آن‌هاست. هفتمین راه برای رسیدن به صفحه آخر یک رمان این است: به فرهنگ نویسنده توجه کن ما شرقی‌ها هر چیزی را نمی‌پسندیم. بنابرین با هر فرهنگ و خرده فرهنگی خو نمی‌گیریم. هرچند در این بین روحیات، سطح سواد، علاقه‌مندی‌ها و کنج‌کاوی‌های آدم‌ها تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی است. در انتخاب و خرید و حتا هدیه دادن یک رمان کلاسیک به این‌که نویسنده اهل چه کشور و فرهنگی است توجه کنید! مثلاً کسانی که از فرهنگ روس و آداب و رسوم سرزمین سرد شمالی خوش‌شان نمی‌آید، می‌توانند دیرتر از سایر آثار رمان روسی بخوانند. رمان‌خوان حرفه‌ای حرفه‌اش رمان‌خواندن نیست؛ علاقه‌اش این است. یک اشتیاق قوی که استقامت را چاشنی خود دارد. بنا بر این چنین کسی خودش را با خواندن و دانستن و فهم کردن فرهنگ‌واره‌ای که دوستش نمی‌دارد، عذاب نمی‌دهد.هشتمین بایدِ ادیبانه «رمان‌بازی» می‌گوید: همیشه فهرستی از بهترین‌های کلاسیک جهان داشته باش و آن را به روز کن! این یک تصور نادرست است که برخی خیال می‌کنند رمان‌های کلاسیک الزاماً تاریخ مصرف گذشته‌اند یا تولید روز ندارد و امروزه نوع کلاسیک‌نویسان ایران و جهان منقرض شده است. البته این درست است که در عرصهٔ ادبیات هر کشوری هر یک‌صد سال، یک پیام‌بر در قبیلهٔ داستان‌نویسان مبعوث می‌شود؛ اما این بدین معنا نیست که نمی‌توان فهرستِ کاملاً شخصی خود را به روز کنیم. برای تهیه کردن این فهرست می‌توانید از تجربیات نویسندگان بزرگ و محبوب یا منتقدین مطلوب طبع‌تان استفاده کنید. برخی نویسندگان ایرانی هم فهرست صد رمان برتر تاریخ ادبیات جهان را منتشر کرده‌اند و معتقدند خواندن تمام این آثار بسان فارغ‌التحصیل شدن از بهتر‌ین کلاس‌های داستان‌نویسی است. نهم: درباره رمان‌هایی که می‌خوانی با دیگران صحبت کن! برای کسانی که دوستشان می‌داری خلاصهٔ قصهٔ رمانی که تازه به اتمام رسانده‌ای را تعریف کن! تلاش کن تا به زیبایی نویسنده -والبته خلاصه‌تر و سریع‌تر از او- رمان را قصه‌گویی کنی. حتا می‌توان با آن‌هایی که خوانده‌اند، دربارهٔ آن رمان صحبت کرد. خیال راحت باشد، رمان کلاسیک واقعاً ظرفیت این مباحثه‌ها را دارد. چه عیبی دارد که در یک مهمانی، یک تفرج خارج شهر و بین راه از مبدائی به مقصدی با دوستی که آن رمان را خوانده است از اثر تعریف و تمجید کنید یا چوب نقد بلند کنید؟ این کار عادتی ادبی است که یک مرحله و سطح از خوانندگان پای کار ادبیات است. به مرور و تمرین در این زمینه قوی خواهید شد. گفتار ادبی پلهٔ اصلی در شکل‌گیری نقد ادبی است. امروزه در دنیا منتقدین ادبی، چوپان‌های افکار عمومی و تصحیح‌کنندگان امتحان (رمان) نویسندگان‌اند. دهم: نویسنده رمان محبوبت را ببین! این یک واقعیت است که با خواندن اثر یک نویسنده‌ی بزرگ، تصوری از ظاهر، خلقیات، تفکر، عادات و رفتار او در ناخودآگاه ما شکل می‌گیرد. برای نویسندگان مرحوم، کتاب‌های اتوبیوگرافی (زندگی‌نامه خودنوشت) اگر نبود بیوگرافی را پیش‌نهاد می‌دهم. برای زنده‌ها هم یک دیدار رسمی حضوری مثل نمایشگاه کتاب، جشن رونمایی از اثر جدید، شرکت در جلسه‌ی نقد و بررسی کتاب و نظایر این‌ها. اگر در این اثنا رمان‌تان را به امضایِ نویسنده هم رساندید که مزید توفیق و سرور است. امضایی به نام و تقدیم ‌به خودتان! کتاب این چنین، ارزش معنوی والاتری پیدا خواهد کرد، مخصوص شما شده و قیمت‌گذاری‌اش خصوصاً برای نوه‌ها و ماترک به مراتب سخت‌ و ناممکن می‌شود! اما به تجربه بر صاحب این قلم ثابت شده است که نویسنده‌ای که در خیال خود می‌سازیم، از آنی که هست خیلی آقاتر و به‌تر است، بگذریم. خواستم بگویم معنی دهمین فرمان چسبیدن به آستین کت یک نویسنده نیست. --- نویسنده: مهدی نوری  
اعتراض مدیر کتابفروشی‌های اسم به وزیر ارشاد
اعتراض مدیر کتابفروشی‌های اسم به وزیر ارشاد
 اعتراض مدیر کتابفروشی‌های اسم به وزیر ارشاد: حداقل از همان کشورهای اروپایی که قبله دولتند تقلید کنید جناب آقای دکتر صالحی وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی روز گذشته در خبری خواندم که استاد ما جناب آقای نادر قدیانی که از پیشکسوتان نامدار کتاب کشورند، در نامه‌ای از شما خواستند که کتابفروش‌ها را از تعطیلی‌های کرونا نجات بدهید. آقای دکتر ما اهالی زیست بوم کتاب شما را مردی فاضل و فرهنگی می‌دانیم. شما از اعضای اصلی ستاد ملی کرونای کشورید. جایی که سیاست‌ها و دستورالعمل‌های بالادستی کل نظام در آن گرفته می‌شود. تعجب و شکوِه هم همین‌جاست. چطور می‌شود فردی با جایگاه شما به فکر چرخه‌ی کتاب کشور نباشد؟ مگر می‌شود وزیر فرهنگ و رییس حوزه فرهنگی و رسانه‌ای ستاد کرونا، نشسته باشد و وقتی پای ذبح یک اکوسیستم مطرح می‌شود کاری با حدود 10 هزار نفر عیالش در این بخش نداشته باشد. شما خوب می‌دانید که چرخه کتاب در میان صنایع دیگر، نحیف‌ترین و آسیب‌پذیرترین صنعت است به گونه‌ای که دوره بازگشت‌پذیری سرمایه آن نسبت به دیگران بسیار طولانی تر بوده و درآمدهایش نسبت به هزینه‌هایش ناچیز است. وقتی کتابفروش نباشد ناشر چطور بفروشد؟ وقتی ناشر نفروشد نویسنده برای که بنویسد؟  سوال‌های زیادی اینجا مطرح است. اگر پای درد دل اهالی کتاب نمی‌نشینید، نان‌شان را هم آجر نکنید! رویه‌ها و روال‌هایی که از دولت در طی این سال‌ها دیده‌ایم نگاهی قبله‌گون به کشورهای اروپایی است. همۀ ما شاهد بوده‌ایم که مصادیق متعددی از تقلید و مقایسه در رفتار و گفتار مدیران ارشد اجرایی کشور وجود داشته است. در این زمینه هم به این مبنا پایبند باشید. حداقل از همان فرانسه تبعیت کنید و کتابفروشی‌ها را در گروه اول مشاغل بگنجانید و از ورشکستگی بیشتر نجات دهید.  آگاهی و دانایی را از تعطیلی مستثنا کنید. دعای اهل فرهنگ بدرقه راه شما با احترام سعید مکرمی مدیر انتشارات و کتابفروشی‌های اسم
اطلاعیه‌ای درباره تعطیلی‌های کرونایی
اطلاعیه‌ای درباره تعطیلی‌های کرونایی
به نام خدا   حالا که مرلین مونرو غمگین نیست، تو هم غمگین نباش و بلند شو قهرمان! *     کرونا آگاهی را نشانه می‌گیرد. آن نقطه‌ای را که کووید 19 هدف قرار می‌دهد دانایی و توانایی است. در زمانه‌ای که انگار عقل استدلال و عقلانیت تعطیل شده است، کاری که کرونا با کتاب کرده است را اگر کسی بنویسد تذکره اندوهگینان است. خب! قرار است فروشگاه‌های کتاب چند روزی تعطیل باشد. این یعنی وقفه‌ای در روند گردش اطلاعات مرجع و مفید. ما مجبوریم که قانون را رعایت کنیم، ولی حالا که سنگ انداختن به اهالی دانایی سکه رایج است، نفرین به هر چه قانون!  تا قبل از اینکه برای ما  احضاریه ‌ای صادر شود و کار به جاهای باریک بکشد باید فروشگاه دلنواز اسم را بسته نگه داریم. دلمان برای آن کودکی می‌تپد که بی‌کتاب مانده است، پس به آن کودک و به همه شما همراهان نازنین بهترین داستان‌های جهان را هدیه می‌دهیم. همه کتاب‌هایی را که خواسته باشید. همه آنچه در بازار هست. آخرین مرز چیست؟ اینکه هرطور شده به کار شما بیاییم. ما با این افسانه‌های آرام‌بخش سر پا می‌مانیم که شما با ما می‌مانید. ما پسران سالخورده ‌ای هستیم سرشار از زندگی. ای کاش که شما هم بیایید و با هم پل بزنیم و از این روزهای سخت که به شکوه مرگباری شبیه است، بگذریم. حالا که مرلین مونرو غمگین نیست، تو هم غمگین نباش و بلند شو قهرمان! بی اسمی هرگز!   ما، پایگاه اصلی‌مان سایت اسم بوک است.  در اینستاگرام، واتساپ و تلگرام با شماره: 09024111832 پاسخگوی شما هستیم. اگر تلفن خواستید با این شماره در خدمتیم: 02166959406 ارسال خریدهای بیش از 100 هزار تومان رایگانه و هر روز پیشنهاد فروش  با تخفیفی تا 50 درصد داریم. خرید شما را زود به دستتان می‌رسانیم.   شما، ما را دنبال کنید و همین جا آنچه می خواهید را سفارش بدهید     *متن با نام کتاب‌های نشر اسم نوشته شده است.    
پیش فروش کتاب مرلین مونرو غمگین نیست شروع شد.
پیش فروش کتاب مرلین مونرو غمگین نیست شروع شد.
مرلین مونرو غمگین نیست آخرین نوشته محمدامین چیت‌گران و تازه ترین کتاب نشر اسم در بستر زمانی جنگ، راوی چند داستان موازی‌ست. داستان‌هایی که به بهترین شکل، خشونت جنگ و لطفات عشق را در یک جا باهم جمع کرده‌اند. کتاب مرلین مونرو غمگین نیست، داستان بلندی‌ست که نام تمام شخصیت‌ها واقعی هستند و سعی شده در آن روند قصه به تاریخ وفادار باشد. داستانی که شاید بیش از هر چیزی سعی کرده است راوی مرگ انسان هایی باشد که بعد از تلاطم جنگ هیچ کسی از آن‌ها یادی نمی‌کند. انسان‌هایی که معمولی هستند، اشتباه می‌کنند، عاشق می‌شوند، مبارزه می‌کنند و می‌میرند. برای پیش خرید کتاب به همراه  20٪ تخفیف و امضای نویسنده از این لینک اقدام کنید   بریده ای از کتاب: 25 شهریورماه 1359، 17 سپتامبر 1980؛ در ایوان اصلی کاخ ریاست جمهوری، صدام حسین با همسرش ساجده طلفاح نشسته‌اند روبروی هم و شام، کباب استیک به همراه شراب فرانسوی که طارق عزیز از پاریس برای صدام هدیه آورده است، می‌خورند. ساجده سارافونی مشکی پوشیده و سعی می‌کند از همه شب‌ها که برای او پیراهنی سفید با شلواری پارچه‌ای پوشیده است، جذاب‌تر به نظر برسد. صدام به عادت همیشگی سه دکمه بالای پیراهنش را باز گذاشته است و تلاش دارد سینه‌ی ستبر مردانه‌اش را به رخ بکشد. چند لقمه‌ای از شروع شام گذر نکرده که ساجده تکه‌ای گوشت بر دهان نگذاشته به صدام نگاه می کند و با لوندی‌ترین لحنی که یک زن باید داشته باشد، از صدام می‌پرسد که چه می‌شود فردا شب شام را در دورترین جای از این کاخ کنار هم باشند؟ صدام به او نگاه می‌کند و با نگاهش به او می‌فهماند که مثلاً کجا؟ ساجده تکه‌ای از استیک را می‌گذارد گوشه‌ی دهانش و گیلاسش را برمی‌دارد و به علامت سلامتی می‌گیرد روبروی صورت صدام و می‌گوید: تهران!
سپندارمذگان یا ولنتاین؟
سپندارمذگان یا ولنتاین؟
بسم الله الرحمن الرحیمما آدم‌ها به بهانه عادت کرده‌ایم. برای سفر رفتن دنبال بهانه‌ی تعطیلی هستیم، برای خوش‌گذراندن بهانه‌ی دورهم بودن لازم است و برای عشق ورزیدن روز ولنتاین یا سپندارمذگان یا یک چیزی مثل همین ها. ما هدف از زندگی کردن را گم کرده‌ایم و در کتاب ها و فیلم ها دنبالش می‌گردیم. ما عشق را از هالیوود یادگرفتیم و خب چون شرایطش نبود بی‌خیالش شدیم. چون پول زیادی برای خرید خرس چند میلیونی و شکلات نداشتیم، فکر کردیم که عاشق نشویم بهتر است و چون عشق را تجربه نکردیم خودمان را با کار کردن سرگرم کردیم.  البته بهانه ها هم همیشه بد نیستند، این‌که ما به بهانه روز مادر و پدر یادمان بیفتد که گاهی می‌توانیم به پدر و مادرمان هم عشق بورزیم یک نعمت است. این‌که ما به بهانه روز تولد به دوست قدیمی‌مان زنگی بزنیم و کمی از گذشته‌ی خوب‌مان حرف بزنیم خیلی هم خوب است. اما مسئله این است که بعد از مدتی ما عادت می‌کنیم و این آنجایی است که کار خراب می‌شود. جایی که فکر می‌کنیم حتما باید تولد دوست‌مان باشد تا به او سر بزنیم ، این‌که حتما باید روز مادر باشد تا از مادرمان برای تمام زحمت‌هایش تشکر کنیم.حقیقت این است که ما کمی باید از زندگی عادی فاصله بگیریم، کمی از سرعت دنیای تکنولوژی زده‌مان کم کنیم، کمی از زندگی ماشینی‌مان دور شویم و وقتی به اندازه کافی دور شدیم، کمی باخودمان خلوت کنیم و فکر کنیم که چرا و چگونه؟ همین. فکر کنیم که چقدر تا این‌جا شبیه آن چیزی هستیم که دوست داریم باشیم. چقدر از مسیر زندگی‌مان را درست آمدیم و کجا ها اشتباه کردیم. فکر کنیم که اگر فلان روز بدون هیچ بهانه‌ای به دوست‌مان زنگ می‌زدیم و برای بعد از ظهر قرار ملاقات می‌گذاشتیم و به جای الکی ساعت پر کردن مرخصی می‌گرفتیم، شاید انسان شادتری بودیم. به این فکر کنیم که چگونه می‌توانیم خودمان باشیم؟ به این فکر کنیم که بدون بهانه زندگی‌مان چقدر بهتر می‌شود. یکی از راه‌های ابراز علاقه که به خاطر تکنولوژی و سرعت ارتباطات در حال فراموشی‌ست، نامه نوشتن است. نامه نوشتن ملزم به خلق جمله است و هدیه‌ی مخلوق توسط خالق یکی از راه‌های ابراز عشق است. چهل نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی یکی از نویسنده‌های نام آشنای ایرانی است که نوشته‌های عاشقانه‌اش سال‌هاست بین مردم طرفدار دارد. نادر ابراهیمی جایی گفته است چهل نامه کوتاه به همسرم و یک عاشقانه آرام دکترینی است از نظر من برای زندگی عاشقانه‌ای که رو به تعالی دارد. در این کتاب نادر ابراهیمی چهل نامه از نامه‌هایی که به همسرش خانم فرزانه منصوری داده است را منتشر کرده. نامه‌هایی که راوی توجه به جزئیات، عشق، فراموشی، قدردانی و ... هستند. نامه‌هایی که بعضی کوتاه و ساده و بعضی عمیق و طولانی هستند.پریدخت پری‌دخت یا مراسلات پاریس تهران نوشته حامد عسکری هم از این دست کتاب هاست. در این کتاب نامه هایی بین دو زوج در دوران قاجار رد و بدل می‌شود. روزگاری که نبود سرعت در ارتباطات و نبود تکنولوژی باعث انتظار عاشق و معشوق می‌شدند. انتظاری هر چند سخت ولی شیرین. این که روزها منتظر دستخط محبوبت باشی باعث می‌شود قدر این هدیه را بیشتر بدانی. هدیه ای که خالقش فقط و فقط برای تو آن را خلق کرده‌ است. قبلا در نوشته‌ی عشق در روزگار کرونا چند کتاب در این باره معرفی کرده‌ایم.     اما حرف آخر آن‌که ما بیش از هر چیز در این زمان نیاز به تفکر داریم. به این‌که آیا در راه درستی هستیم؟ به این‌که چرا داریم زندگی می‌کنیم و چرا باید زندگی کنیم؟ ما نیاز به فکر کردن درباره‌ی واژه ها و مفاهیمی داریم که معنای‌شان خیلی از اصلش فاصله گرفته است. ما باید میراث دار خوبی برای نسل آینده باشیم...    
مرلین مونرو غمگین نیست
مرلین مونرو غمگین نیست
مرلین مونرو غمگین نیست اوایل اسفند توسط نشر اسم راهی بازار خواهد شد.کتاب مرلین مونرو غمگین نیست آخرین نوشته محمدامین چیت‌گران در بستر زمانی جنگ، راوی چند داستان موازی‌ست. داستان‌هایی که به بهترین شکل، خشونت جنگ و لطفات عشق را در یک جا باهم جمع کرده‌اند.محمدامین چیت‌گران خودش را این‌گونه معرفی می‌کند: من یک عدد مثلا نویسنده! محمدامین چیت‌گران که هیچ دغدغه و دردی جز کتاب ندارد… چیت‌گران قبلاً در داستان شب نشان داده ‌است که روایت قصه را به خوبی بلد است. او پادکست‌های داستان شب را با این جمله شروع می‌کند: «به موجب این سند، شش دانگ صدای معصوم بماند برای وارثان داستان شب که در گذر سال ها خواهد ماند.» و «داستان شب بهانه است برای با هم بودن، دور هم نشستن، شنیده شدن… صدای افسانه ها رو می شنوید؟» کتاب مرلین مونرو غمگین نیست، داستان بلندی‌ست که نام تمام شخصیت‌ها واقعی هستند و سعی شده در آن روند قصه به تاریخ وفادار باشد. داستانی که شاید بیش از هر چیزی سعی کرده است راوی مرگ انسان هایی باشد که بعد از تلاطم جنگ هیچ کسی از آن‌ها یادی نمی‌کند. انسان‌هایی که معمولی هستند، اشتباه می‌کنند، عاشق می‌شوند، مبارزه می‌کنند و می‌میرند. این قصه فقط با خون تمام نمی‌شود...  
معرفی کتاب پرسشهای اولین و آخرین نوشته برایان مگی
معرفی کتاب پرسشهای اولین و آخرین نوشته برایان مگی
به نام خدا پرسش‌های اولین و آخرین   برایان مگی برایان مگی در 12 آوریل 1930 در شرق لندن متولد شد و در26 ژوئیه 2019 در شهر آکسفورد درگذشت. مگی فیلسوف، روزنامه‌نگار، نویسنده و سیاست‌مدار بریتانیایی بود. بیشتر افراد شهرت مگی را در قابلیت مثال زدنی او در "عامه فهم" کردن فلسفه و آوردن فلسفه بر صحنه تلویزیون در پر بیننده‌ترین ساعات تلویزیون می‌دانند. مصاحبه‌های رادیویی و تلویزیونی با فیلسوفان بزرگ چون: آیزایا برلین، نوام چامسکی، هربرت مارکوزه و ...گفت و گو‌هایی درباره‌ی آرا و عقاید در قالب فلسفه زبان، مارکسیسم، مکتب فرانکفورت و ...مصاحبه‌ها و گفت و گو‌هایی که بعضا شامل کتاب‌ هم شدند از جمله: پانزده فیلسوف بزرگ، آفرینندگان فلسفه معاصر، تاریخ فلسفه غرب یا سرگذشت فلسفه. شهرت مگی در محافل دانشگاهی بیشتر ثمره‌ی مطالعات و نوشته‌های وی در باره‌ی واگنر و شوپنهاور است. همچنین مگی، به عنوان مرجعی معتبر در مورد واگنر، موسیقی‌دان قرن نوزدهم آلمان شناخته می‌شود.    آخرین مصاحبه برایان مگی در تاریخ 7 آگوست 2019 با عنوان «The last interview with Bryan Magee» که توسط جان مایر نوشته و در وب‌سایت پراسپکت منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ 28 مرداد 1398 با عنوان «آخرین مصاحبه با برایان مگی» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.برایان مگی و دنیای سیاست برایان مگی دنیای سیاست را هم آزمود اما در سیاست ناکام بود. نماینده حزب سوسیال دموکرات بریتانیا در مجلس عوام بود و زمانی که به رویای نخست وزیری بریتانیا مشغول بود، از سر ناکامی سیاسی و شناختن ذات و عقاید قدرت طلبانه‌ی سیاسیون، تصمیم بر افشای این عقاید گرفت و بعد از دنیای سیاست برای همیشه خداحافظی کرد. پرسش‌های اولین و آخرین کتاب‌ پرسش‌های اولین و آخرین، رمز و راز لاادری‌گری برایان مگی‌ست. برایان مگی در این کتاب، لاادری‌گری را در سه مقام بررسی می‌کند. اول مقام حیرت، دوم مقام ندانم گویان و سوم بهترین نوع لاادری‌گری مقام رسیدن به یقین در اسرع وقت(پیش از مرگ).   برایان مگی معتقد است همه‌ی ندانم‌های ما به زمان و فضا، دریافت موقعیت خودمان و تمایلات شخصی بستگی دارد. وی پرسش‌هایی را مطرح می‌کرد که گاهی تصمیم گیری درباره آن‌‌ها دست بشر نیست مانند محل تولد و گاهی پرسش‌هایی دارد که انسان بطور مستقیم مسئول انتخاب آن است.بریده‌ای از کتاب خاموش بودیم، چشم گشودیم و خود را در این گوشه کیهان یافتیم. ضروری‌ست که کیستی خود و چیستی جهانی را که در آن زندگی می‌کنیم، فهم کنیم. مهم است که بدانیم چگونه زندگی کنیم و چگونه با مرگ مواجه شویم. عقل در این مسیر دور و دراز راهبر ما بوده است، اما معما همچنان باقیست. به نظر می‌رسد آنگاه که سرگشتگی بر ذهن و حواس ما چیره می‌شود، ایمان دلیلی موجه می‌یابد، اما ایمان دانش نیست. البته فکر کردن به میزان خود دارای نتیجه مطلوب هست. اما گاه به این نتیجه مطلوب تر می‌توان رسید که نظر کردن ما راو هم نزدیک خواهد کرد.   این کتاب توسط نشر نو در سال 1399 و  با ترجمه عبدالرضا سالار بهزادی منتشر شد. برای خرید این کتاب از این لینک اقدام کنید. نوشته: محمدِ حسین
دور دنیا در 8 جلد
دور دنیا در 8 جلد
به نام خدا جایی خواندم که منصور ضابطیان را قصه‌گو معرفی کرده بود. اگر ما هم این تعریف کوتاه را بپذیریم باید قیدی به آن اضافه کنیم، آن هم این که منصور ضابطیان پایش را کمی فراتر از قصه ها برده است. او، آنچه را که واقعیت دارد روایت می‌کند و به نظر من روایت واقعیت، آنطور که باید، سخت‌تر از هر تخیل و قصه ساختنی‌ست.سباستین من عاشق کوبا هستم و دلایل زیادی برای این عشق دارم. کوبا برای من تبلور خواستن و توانستن است ولی با یک شرط. این شرطی که می‌خواهم بگویم را آقای ضابطیان بسیار خوب در سفرنامه اش به کوبا روایت کرده است. وقتی حرف از خواستن و توانستن می‌شود ناخودآگاه ما حس خوشایندی نسبت به جمله های بعدیش پیدا می‌کنیم اما شرط مهمی که معمولا بیان نمی‌شود و از نظر من راز گذار از مرحله خواستن به توانستن است، هزینه است. آری، ما باید بدانیم تجربه‌ی حس خوشایندِ توانستن همراه با هزینه است. وقتی صحبت از کوبا می‌شود، ذهن من پرواز می‌کند وسط درگیری های دهه 50 میلادی آن روزهایی که فیدل کاسترو و چه‌گوارا بعد از رفت و آمدهای زیاد نتیجه مبارزات خود را گرفتند. بله، مبارزه زیباست مخصوصا زمانی که جنبه‌ی مقاومتش به بقیه وجه‌هایش می‌چربد. حالا بعد از گذشت حدود 60 سال از آن روز های مقاومت کوبا، منصور ضابطیان راوی منصفی است از آنچه در کوبا درجریان است. این روایت جذاب از سرزمین چهار فصل را در سباستین بخوانید.   منصور ضابطیان در سفرهایش همان مسافری‌ست که از برنامه اش جا می‌ماند، گرسنگی می‌کشد، همه چیز از قبل برایش مهیا نیست و در یک کلام خودش است. بی‌زمستان آقای ضابطیان کتابی دارد به اسم بی زمستان! ابتدا بنا بر این بود که در 4 فصلِ سال به 4 کشور سفر کند ولی به دلایلی سفر فصل زمستانش جور نشد. به گفته‌ی خودش یا باید تا زمستان سال آینده صبر می‌کرد و یا ما را در لذت سفر به همین سه کشور شریک می‌کرد.این شد که بعد از سفر به تاجیکستان در بهار، آذربایجان در تابستان و گرجستان در پائیز کتاب بی زمستان را منتشر کرد.   مارک و پلو و کمی بعد مارک دو پلو اولین کتاب منصور ضابطیان مارک و پلو بود، کتابی که شامل سفرنوشت هایی به کشور های: فرانسه، اسپانیا، لبنان، هندوستان، ایتالیا، ارمنستان، کره جنوبی و ایالت متحده آمریکا است. هر کدام از این اسم ها می‌تواند چند جلد سفرنامه به خودشان اختصاص دهند. البته که کمی جلوتر با ایتالیا کار خواهیم داشت. ولی خدا را چه دیدید شاید بعدا برای هرکدام از این کشور ها کتابی مجزا از منصور ضابطیان چاپ شد و ما از سفر دوباره به این کشور ها لذت بردیم. کتاب دومی که از این نویسنده چاپ شد، کتاب مارک دو پلو بود که شامل سفرنامه هایی از کشور های: کنیا، بلژیک، چک، هلند، آلمان، پرتغال، یونان، عراق و برزیل هست.   برگ اضافی منصور ضابطیان بعد از این سفرنامه، کتابی با عنوان برگ اضافی را منتشر کرد که فلسفه نام گذاریش برای خودم جالب بود. در این کتاب خرده روایت هایی که از این کشور ها جا مانده بود و حجم کافی برای اختصاص یک فصل را نداشت، منتشر شد. در باره‌ی نام گذاری این کتاب جایی گفته است که شما در رستورانی بودید که دو پلو(مارک و پلو - مارک دو پلو) سفارش داده اید و حالا برای شما کباب برگی می‌آورند. این کتاب حکم همان کباب برگ را دارد.   چای نعنا چای نعنا، عنوان کتاب دیگری از منصور ضابطیان است، سفرنامه ای به مراکش با آن چای معروفش. در کتاب چای نعنا، روایت جذابی از شهر طنجه آمده که هر توضیحی از حلاوتش می کاهد. روایتی از شهری که میزبان خیلی از بزرگان بوده است.   موآ در این نام گذاری بیش از هر چیز باران دخیل بوده است. موآ به زبان ویتنامی یعنی باران و منصور ضابطیان گفته بیش از 90 درصد سفر ویتنامش در شرایط بارانی سپری شده. هر زمان قصد نوشتن کرده باران آمده و روز رونمایی کتاب هم بارانی بوده. ویتنام از آن کشورهایی است که به خاطر اختلاف زیاد مکانی و فرهنگی خواندنش برای ما جالب است.   سه رنگ منصور ضابطیان اعتقاد دارد کشور های حوزه مدیترانه مخصوصا ایتالیا شباهت فرهنگی زیادی با ما دارند. او به دنبال رشته تسبیحی بوده برای این سفر یک ماهه‌اش که بتواند انسجام محتوایی سفرنامه‌اش را حفظ کند به همین خاطر غذا را انتخاب کرده است. از شمال تا جنوب یا بهتر بگویم از بالا تا کف چکمه‌ی ایتالیا را با محوریت غذا گشته است و ما را همراه با طعم هایی کرده که از دل کلمات هم مزه منحصر به فردشان حس می‌شوند. منصور ضابطیان اعتقاد دارد که ایتالیایی ها در ساختن کمال از هیچ تبحر دارند جوری که از چند ورق گوجه و پنیر کمی ریحون و ذره‌ای نان، خوش‌مزه ترین پیتزایی که تا به حال تصور کردید را به شما تحویل می دهند.   از همه سفرنامه هایش که بگذریم خود منصور ضابطیان اعتقاد دارد شروع علاقه مندیش به سفر و سفرنامه زمانی بوده که در کودکی تن تن می‌خوانده.  خلاصه که اگر به هر علت شرایط برای گشتن و سفر مهیا نیست، لذت سفر را با سفرنامه خواندن تجربه کنیم. همه‌ی سفرنامه های منصور ضابطیان را به صورت یکجا از این لینک ببینید.
زنان زیرک
زنان زیرک
به نام خدا زنان زیرکما در سایت کتاب اسم تصمیم گرفتیم به مناسبت روز مادر و ولادت حضرت زهرا (س) هدیه‌ای متفاوت ولی از همان جنس کسب و کارمان به شما بدهیم. هدیه ای از جنس آگاهی.  ما در این چند روز، مسائل مرتبط با زنان را بررسی کردیم و به چند موضوع اصلی رسیدیم که فکر کردیم خوب است که با معرفی کتاب هایی مرتبط با آن موضوع ها و مسائل هدیه‌ای از جنس آگاهی به شما داده باشیم.  جایگاه زنان اولین موضوعی که به آن پرداختیم مسئله جایگاه زنان در اجتماع بود. مسئله‌ای که در دهه های اخیر با عناوین و بهانه‌های مختلف به آن پرداخته‌اند. از فمینیسم تا جنبش‌های مدنی تا تاثیر انقلاب ها بر آزادی و پیشرفت جایگاه زنان ولی حقیقت این است که هنوز هم به نظر و نقطه مشترکی در این موضوع نرسیده‌ایم و هموز راه زیادی را باید در این مسیر طی کنیم. مسیری که انتهای آن ابتدای جایی است که از اول حق زنان بوده. برای مشاهده کتاب هایی با موضوع جایگاه زنان از این لینک اقدام کنید.  زنان با اراده ابتدا نام این بخش را زنان موفق گذاشته بودیم. اما کمی که جزئی‌تر به این موضوع نگاه کردیم، عامل اصلی موفقیت این زن ها را نه شرایط محیطی و مالی و ... بلکه اراده آن ها یافتیم. زنانی که هر کدام در مقایسه با خودشان موفق بودند. از صدراعظم آلمان که به قدرتمندترین زن جهان معروف هست تا ملاله دختری که با تمام توان و ظرفیتش جلوی ظلم ایستاد. کار ملاله همانقدر اهمیت دارد که کار تک تک افرادی که در این بخش معرفی کرده‌ایم. کتاب های این بخش را بیشتر زندگی‌نامه ها تشکیل داده‌اند، زندگی‌نامه هایی که خواندنشان به ما این نکته را یادآور می‌شوند که در بدترین شرایط محیطی، مالی و فرهنگی این اراده است که ما را نسبت به بقیه متفاوت می‌کند.  برای مشاهده کتاب هایی با موضوع زنان با اراده از این لینک اقدام کنید.  استقلال مالی در دورانی که کرونا خیلی از کسب و کارهای بزرگ و موفق را زمین زد و صاحبان آن‌ها را خانه نشین کرد، زنان نشان دادند که با مهارت هایی که دارند می‌تواند از فروپاشی یک خانواده به خاطر مسائل مالی جلوگیری کنند.  در این بخش ما چند نمونه از زنانی را به شما معرفی کرده‌ایم که با راه‌اندازی کسب و کار به غیر از خودشان چندین نفر دیگر را هم از لحاظ مالی بی‌نیاز کرده اند. برای مشاهده کتاب هایی با موضوع استقلال مالی از این لینک اقدام کنید.  مادر بودن مادر بودن از آن دست مفاهیم است که توضیحش با کلمات بسیار کار سختی‌است. از تعاریف این جور متوجه می‌شویم که مادر بودن چیزی ورای وظیفه است. حس و مسئولیتی که خود شخص به خود محول می‌کند. یک نوع رنج مقدس. رنجی که با اشتیاق آن را انتخاب می‌کنیم و ثمره‌اش بزرگ شدن یک انسان است. انسانی که می‌تواند آینده را بسازد، خوب یا بد. در این بخش کتاب‌هایی را معرفی کرده‌ایم که سعی کرده‌اند در حد توانشان مادر بودن را توصیف کنند، از سختی ها و لذت هایش گفته‌اند. برای مشاهده کتاب هایی با موضوع مادر بودن از این لینک اقدام کنید.  داستان، سفرنامه و زندگی‌نامه در بخش آخر هم به داستان، سفرنامه و زندگی‌نامه هایی پرداخته‌ایم که راوی و یا شخص اول آن را زنان تشکیل داده‌اند. در این ایام خواندن این کتاب ها می‌تواند گزینه مناسبی برای گذران وقت شما باشد. برای مشاهده کتاب هایی با موضوع داستان، سفرنامه و زندگی‌نامه از این لینک اقدام کنید.
فلسفه هست تا زندگی زیباتر شود
فلسفه هست تا زندگی زیباتر شود
به نام خدا فلسفه، راهکاری برای فرار از تهی بودن زندگی وقتی صحبت از فلسفه می‌شود، قفسه های خاک خورده ای که کتاب های قطور با جلدهای تیره و متن زرکوب درشت با اسامی آشنا در آن کنار هم چیده شده است به ذهن می‌آید. قفسه هایی که یا در خانه اساتید فلسفه هستند یا در کتاب‌فروشی ها. اما این تصویر هیچ کمکی به ما نخواهد کرد. در جامعه‌ی مصرف‌گرای امروز، سرعت و حجم اطلاعات به شدت بالارفته است و این دو عامل باعث شده که قدرت تحلیل و تفکر از ما گرفته شود. در این حالت ما با دریایی از اطلاعات رو‌به‌رو هستیم که نه نیازی به آن ها داریم و نه کمکی به ما خواهند کرد و فقط ذهن ما را مشغول می‌کنند. همه‌ی گزاره های گفته شده را که کنار هم می‌گذاریم این نتیجه محتمل است که دنیای ما بیش از هر زمان دیگر تهی از معنا شده است و ما فقط برای زنده بودن کار می‌کنیم و برای اعلام وجود و عقب نیافتادن از دیگران اخبار را دنبال می‌کنیم. ما برای این که خودمان را آرام کنیم یک محتوای وایرال شده را باز نشر می‌کنیم و فکر می‌کنیم اگر درباره فلان موضوع واکنشی نداشته باشیم، وظیفه اجتماعی خود را به درستی انجام نداده‌ایم. در صورتی که از وظیفه اجتماعی چیزی نمی‌دانیم، چون خودمان را نمی‌شناسیم. ما زمانی می‌توانیم درباره موضوعات آنطور که باید نظر دهیم و مسئولیت های اجتماعی‌مان را درست انجام دهیم که خودمان را بشناسیم و به این دو سوال پاسخ دهیم که من که هستم؟و چه باید باشم؟   فلسفه، کاربردی تر از همیشه فلسفه در این روزگار اگر به درد روزمره ما نخورد، همان نبودنش و نخواندنش بهتر است. این که از روزمره می‌گویم، واضح است که منظورمان خوردن، خوابیدن و کارهایی از این قبیل نیستند. روزمره ما بیش از هر زمان دیگری با کنش های اجتماعی، مسائل اعتقادی و سیاست گره خورده است و فلسفه این‌جاست که می‌تواند شما را از جو موجود در جامعه جدا کند و به جایی بهتر ببرد. ارسطو جایی می‌گوید: ((یا باید به فلسفه روی بیاوریم یا این‌که زندگی را بدرود بگوییم و از این‌جا رخت بربندیم؛ زیرا بدون فلسفه همه‌ی مسائل اموری مهمل و ابلهانه به نظر می‌رسند.))   فلسفه، باهوش تر از همه ماست فلسفه نوع بروز خود را متناسب با نیازهای جامعه امروز تغییر داده و دیگر ما فقط فلسفه را در کتاب های قطور و خاک خورده با کلمات و مفاهیم ثقیل پیدا نمی‌کنیم بلکه با یک نگاه سطحی به رمان های چند دهه اخیر متوجه می‌شویم که بیش از هر زمانی ادبیات و فلسفه باهم یکی شده‌اند و خیلی وقت ها تعیین مرز بین فلسفه و ادبیات ممکن نیست. از خوبی های این اتفاق این است که خواننده متوجه این اتفاق نمی‌شود که در طی خواندن داستان و لذت بردن از آن درحال یادگیری سخت ترین مباحث فلسفه به اندازه وسع خودش است. وسع خودش یعنی میزان ادراک خواننده از سوالاتی که حین خواندن با آن ها روبه‌رو می‌شود. اساسی ترین سوالاتی که به صورت غیر مستقیم در رمان ها و نوشته های این دوره مطرح می‌شود، چرایی و چیستی زندگی است.   رمان، میزبان امروزی فلسفه رمان، قالب اصلی ادبیات زمان ماست، هگل جایی گفته است: ((رمان، حماسه دنیای بورژواست.)) آثار نویسندگانی چون فیودور داستایفسکی، آنتوان چخوف و لئو تولستوی همان کاری را با خواننده می‌کند که فلسفه ارسطو، افلاطون، کانت، دکارت و هگل با خواننده می‌کرد. ایجاد سوال و راهبری خواننده تا رسیدن به پاسخ منحصر به فرد خودش.   با این که با تعریف کلاسیک فلسفه نمی‌شود نام هیچ کدام از این نویسنده ها را فیلسوف گذاشت اما ما شاهد بالاترین مفاهیم فلسفه در رمان های این نویسنده ها هستیم. ویژگی رمان، ایجاد فضای گفت و گو و جذابیت است که کار را برای به کار بردن مفاهیم فلسفی راحت‌تر کرده با این که همچنان افراد زیادی هستند که این گزاره ها را قبول ندارند و به کار بردن مفاهیم فلسفی را در قالب رمان، جسارت به ساحت فلسفه می دانند و اساساً به رمان به عنوان قالبی برای سرگرمی نگاه می‌کنند. نویسندگان مختلفی هستند که هر کدام با توجه به ویژگی و ظرفیت قلم‌شان سعی کرده‌اند فلسفه را در قالب های در دسترس‌تر  و عام تر عرضه کنند و حتی نویسندگانی هم بوده‌اند که واقعاً نیت نوشتن رمان فلسفی را نداشته اند اما با گذر زمان به علت عمیق بودن نوشته‌هایشان به عنوان رمان های فلسفی شناخته شده‌اند.   نویسندگانی که فیلسوف نیستند ولی فلسفی می‌نویسند سارتر، در رمان خود به نام تهوع سعی در ایجاد سوال هایی مانند: خودآگاهی و خودشناسی و امکان در خواننده است و تا حدود خوبی هم در این کار موفق بوده است. یوستین گردر، در دو رمان خود به نام های دنیای سوفی و راز فال ورق موفق ظاهر شده و این دو رمان به عنوان دو رمان برای شروع فلسفه شناخته می‌شوند. آلن دوباتن، در سری کتاب های  The School of Life  شروع به انتشار مفاهیم فلسفی در قالب جستار کرده است. کاربرد فلسفه در موضاعت مهمی مثل عشق، کار، آینده و ...  کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن نظریات فیلسوفانی چون سقراط، اپیکور، سنکا، مونتنی، شوپنهاور و نیچه را برای حل مشکلات روزمره مثل کم پولی، عدم محبوبیت، شکست عشق و... بررسی کرده است و مورد استقبلا خواننده های زیادی هم واقع شده است. آلبر کامو در کتاب بیگانه مسئله پیچیده‌ای مثل اگزیستانسیالیسم را به خوبی تشریح می‌کند و خواننده اگر تا قبل از این از شنیدن اسم اگزیستانسیالیسم وحشت می‌کرد، بعد از خواندن این کتاب می‌تواند به راحتی این مفهوم را برای شما توضیح دهد. در نویسندگانی ایرانی هم می‌توان رد پای فلسفه را دید، به طور مثال نادر ابراهیمی که همه آن را به کتاب های عاشقانه‌اش می‌شناسند، کتابی دارد به اسم تکثیر تاسف‌برانگیز پدربزرگ که نمونه خوبی از یک داستان فلسفی ایرانی است. فلسفه همچنان درحال تغییر نحوه بروز خود، متناسب با نیازهای جامعه است. رزوی خود را با چنین گفت زرتشت عرضه می‌کرد و امروز با کتاب های مدرسه زندگی آلن دوباتن. اما چیزی که اهمیت دارد این نکته است که فلسفه همواره راه‌گشاست.  ما در این بخش عناوینی برای شروع فلسفه را به شما پیشنهاد کرده بودیم.  
کتاب روایت و کنش جمعی از سوی نشر اطراف منتشر شد
کتاب روایت و کنش جمعی از سوی نشر اطراف منتشر شد
چرا روایت؟ آن‌هایی که می‌خواهند اجتماع را به کنش جمعی برانگیزند تلاش می‌کنند لحظه را روایتمند کنند. هدف آن‌ها این است که مخاطبان را مفتون روایت دراماتیکی کنند که مشخص می‌کند چه اتفاقی دارد می‌افتد و چه چیزهایی در معرض خطرند. به همین دلیل، پیش‌درآمد کنش جمعی اغلب گردهمایی، دل و جرئت دادن در رختکن، چند لحظه دعا یا نطقی روحیه‌بخش در شب حمله است. خیلی وقت‌ها این قصه‌ها درباره‌ی ظلم یا نوعی تراژدی قریب‌الوقوع‌اند تا اجتماع را متوجه منافعش کنند، ارزش‌هایش را به یادش بیاورند و احساساتش را برانگیزند.قصه‌گوها چه می‌کنند؟ قصه‌گوها با قرار دادن مشکلات کنونی در بطن کلان‌روایت‌ها زمانِ حال را تاریخی می‌کنند. پیام آن‌ها این است که آنچه امروز رخ می‌دهد قسمتی از قصه‌ا‌ی بزرگ‌تر است، ماجرایی در قصه‌ی جمعی ما؛ قصه‌ای که اهمیت تاریخی دارد. در کنش جمعی، این نوع غوطه‌وری در روایت را زیاد می‌بینیم. الگوی اعتراض علیه جهانی‌سازی با الگوی راه‌پیمایی حامیان جنبش حقوق مدنی‌ که در 1963 پیش از سخنرانی «من رؤیایی دارمِ» کینگ برگزار شد یا تجمعی که هواداران تی‌پارتی حدود نیم قرن بعد در محوطه‌ی بنای یادبود لینکلن برگزار کردند تفاوت چندانی نداشت. در چنین لحظه‌هایی، کلان‌روایت‌ها هم بازگو (یا یادآوری) می‌شوند؛ کاری که کمک می‌کند جامعه در برابرِ قصه‌ی خاصی که حالا گفته می‌شود پذیرا‌تر باشد. از این گذشته، قصه‌گوها با قرار دادن مشکلات کنونی در بطن کلان‌روایت‌ها زمانِ حال را تاریخی می‌کنند. پیام آن‌ها این است که آنچه امروز رخ می‌دهد قسمتی از قصه‌ا‌ی بزرگ‌تر است، ماجرایی در قصه‌ی جمعی ما، قصه‌ای که اهمیت تاریخی دارد. به همین دلیل است که رهبران جنبش حقوق مدنی، وقتی قصه‌ی این جنبش را می‌گویند، پای اسطوره‌های آمریکا و کتاب مقدس را به میان می‌آورند و رهبران تی‌پارتی حکایت ایستادگی نیاکان فکری‌شان مقابل استبداد بریتانیا در مهمانی چای بوستون را بازگو می‌کنند.روایت و حس اضطرار اکنون... اینرسی یا لَختی دشمن کنش جمعی‌ست. خیلی وقت‌ها مشکل اصلی کسانی که می‌خواهند دیگران را به کنش جمعی برانگیزند غلبه بر تمایل به منتظر ماندن به جای دست‌به‌کار شدن است. به همین دلیل، معمولاً رهبران سعی می‌کنند نوعی حس بحران به وجود آورند و زمان حال را نقطه‌ی عطف قصه جلوه دهند، لحظه‌ای که تعیین می‌کند قصه به پیروزی ختم می‌شود یا به تراژدی. مارشال گانتس، جامعه‌شناس و فعال اتحادیه‌های صنفی، این قصه را «قصه‌ی اکنون» می‌نامد. کینگ در 1963 در «نامه‌ای از زندان برمینگام» چنین نوشت: شاید بپرسید چرا کنش مستقیم؟ چرا تحصن و راه‌پیمایی و مانند این‌ها؟ مگر مذاکره راه بهتری نیست؟ کاملاً حق دارید دنبال مذاکره باشید. در واقع، هدف کنش مستقیم دقیقاً همین است. کنش مستقیمِ خشونت‌پرهیز تلاش می‌کند چنان بحرانی بسازد و چنان تنشی راه بیندازد که جامعه‌ای که مدام از مذاکره طفره رفته مجبور به رویارویی با مسئله شود. تلاش می‌کند مسئله را چنان دراماتیک کند که دیگر نشود نادیده‌اش گرفت. کینگ در سخنرانی «من رؤیایی دارم» هم می‌خواست از لحظه‌ی اکنون همان نقطه‌ی سرنوشت‌سازی بسازد که پی‌رنگ، از آن‌جا به بعد، یا ناگزیر به سوی تراژدی پیش خواهد رفت یا به سمت پیروزی تغییر جهت می‌دهد. ما به این مکان رفیع آمده‌ایم تا اضطرارِ شدیدِ اکنون را به یاد آمریکا بیاوریم. برای این‌که خوش‌دلانه پا سست کنیم یا قرص آرام‌بخش حرکت تدریجی را ببلعیم وقت نداریم. حالا وقتش رسیده که وعده‌ی دموکراسی را عملی کنیم. حالا وقتش رسیده که از تاریکی به در آییم، دره‌ی تفکیک نژادی را ترک کنیم و در جاده‌ی آفتاب‌گیر عدالت نژادی گام برداریم. حالا وقتش رسیده که ملت‌مان را از شن‌های روان بی‌عدالتی نژادی بیرون بکشیم و به کوه استوار برادری برسانیم. حالا وقتش رسیده که عدالت را برای همه‌ی خلق خدا عملی کنیم.قصه امید... شایان توجه است آن‌هایی که قصه‌ی اکنون را می‌گویند قصه‌ای درباره‌ی امید به آینده هم می‌گویند، قصه‌ای که پایانش نوشته نشده و هنوز ممکن است با پیروزی تمام شود. کینگ در سخنرانیِ «من رؤیایی دارم»، پیش از آن‌که معروف‌ترین جمله‌هایش را به زبان بیاورد، گفت «مبادا که به دره‌ی نومیدی بغلتیم. دوستان، امروز به شما می‌گویم که با وجود دشواری‌ها و سرخوردگی‌های این لحظه، من هنوز رؤیایی دارم.» بدون امید، خشم می‌تواند به دلسردی تبدیل شود. روایت و کنش جمعی ... مباحث کتاب روایت و کنش جمعی در قالب سه بخش اصلی تنظیم شده‌اند: بخش اول با موضوع کنش جمعی و نظریه‌های موجود درباره‌ی شیوه‌ی غلبه‌ی گروه‌ها و جوامع بر موانع کنش جمعی سروکار دارد؛ بخش دوم سراغ این بحث می‌رود که ما انسان‌ها تا چه حد حیوان قصه‌گو هستیم و در نتیجه، تا چه حد با قصه‌هایی که می‌شنویم برانگیخته می‌شویم؛ و بخش سوم بررسی می‌کند که ابزار روایت چگونه اجتماع را قادر می‌کند که تحقق یک خیرِ جمعی را به دغدغه و منفعتِ مشترک اعضایش تبدیل کند و برای رسیدن به این هدف، موانعِ کنش جمعی را از سر راه بردارد. در این چهارچوب کلی، میر نخست مهم‌ترین موانع تحقق کنش جمعی را بررسی می‌کند و شرح می‌دهد که صاحب‌نظران علوم اجتماعی و رفتاری چگونه غلبه‌ی گروه‌های انسانی بر این موانع را توضیح می‌دهند. گروه‌های انسانی برای هر نوع کنش جمعیِ موفق باید بر مفت‌سواری غلبه کنند، به اعضای خود خاطرجمعی بدهند، رفتارهای اعضا را هماهنگ کنند و مهم‌تر و دشوارتر از همه، منافع و دغدغه‌های مشترک بسازند. میر معتقد است با توجه به دشواریِ غلبه بر چنین موانعی، نظریه‌های متعارف فعلی همیشه و در همه‌ی موارد نمی‌توانند توضیح دهند که انسان‌ها واقعاً چگونه این موانع را از سر راه برمی‌دارند و با کنش جمعیِ هماهنگ تحققِ خیری جمعی را ممکن می‌کنند. بنابراین، جای خالی بزرگی برای نظریه‌ای وجود دارد که توضیح بهتر و جامع‌تری برای کنش جمعی عرضه کند. و این‌جاست که میر نظریه‌ای نو مطرح می‌کند: نظریه‌ای روایت‌محور درباره‌ی کنش جمعی. اما میر، پیش از شرح مفصل این نظریه، به نقش چشمگیر قصه‌ها در ذهن و عمل ما می‌پردازد و بررسی می‌کند که قراردادهای مربوط به پی‌رنگ، شخصیت و علیت چگونه رمزگان روایی مشترکی می‌سازند که با آن می‌شود معانی پیچیده را منتقل کرد و فهمید. بعد، سراغ نقش روایت در ذهن می‌رود و کارکرد‌های مهم روانی و شناختی قصه‌ها را مرور می‌کند. او می‌گوید ما انسان‌ها، به‌مثابه‌ی موجودات برساخته‌ی روایت، می‌توانیم با قصه‌هایی که دیگران برایمان می‌گویند برانگیخته شویم و قصه‌ی خوب می‌تواند ذهن‌مان را تسخیر کند، باورهایمان را تغییر دهد و دغدغه‌هایی جدید برای ما بسازد. در نهایت، میر مباحث دو بخش اول کتاب را کنار هم می‌گذارد تا نقش روایت‌های مشترک در برانگیختنِ کنش جمعی را توضیح دهد. او می‌گوید که اجتماع، به واسطه‌ی روایت‌های مشترک، می‌تواند در حوزه‌های مختلف، منافع مشترکی برای اعضای خود تعریف کند و آن‌ها را به کنش جمعی برای تأمین این منافع سوق دهد. اما این نکته را هم نباید نادیده گرفت که هر روایت و هر قصه‌ای لزوماً به کنش جمعی نمی‌انجامد. عوامل زیادی در این‌که قصه‌ای ذهن اجتماع را تسخیر کند یا نه دخیل‌اند، از جمله این‌که امتیازِ قصه گفتن در دست کیست و آیا قصه منافع شخصی را تقویت می‌کند یا نه. اما میر معتقد است قصه‌های اثرگذار همان‌ قصه‌هایی‌اند که با قصه‌هایی که اجتماع از قبل در ذهن دارد، یعنی با اسطوره‌های دینی، تاریخی، سیاسی و عامیانه‌ی فرهنگش همساز باشند. به باور میر، چنین قصه‌ها و روایت‌هایی با تبدیل مشارکت در کنش جمعی به نمود اساسیِ هویت شخصی، مشکل مفت‌سواری را حل می‌کنند، با امکان‌پذیر کردن تصور رفتار بایسته برای اعضای اجتماع و تعیین شکل و شمایل تشریک مساعی، همکاری‌ها را هماهنگ می‌کنند، و با قاب‌بندیِ همکاری در قالب ضرورتِ دراماتیک روایت خودزندگی‌نامه‌ایِ اعضای جامعه، آن‌ها را به همکاری متعهد و درباره‌ی همکاریِ دیگران خاطرجمع و مطمئن می‌کند. البته میر از یاد نمی‌برد که ابزار کارآمد و قدرتمندِ روایت همیشه بی‌زیان و بی‌خطر نیست. همان ابزاری که رهبران جنبش‌های برابری‌طلب و عدالت‌خواه بارها و بارها از آن برای بسیج مردم در مبارزه با ظلم و تبعیض استفاده کرده‌اند، برای همراه کردنِ مردم با نازیسم و فاشیسم و پوپولیسم هم به کار گرفته شده‌اند. در واقع، روایت هم، مثل همه‌ی ابزارهای قدرتمند دیگر،‌ می‌تواند خطرناک و ویرانگر باشد و به همین دلیل، فهم قدرت روایت و به‌کارگیری محتاطانه و سنجیده‌اش اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. از سایت نشر اطراف برای خرید کتاب روایت و کنش جمعی از این لینک اقدام کنید.
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک