خرده روایت هایی از کتاب فروش شدن من
خردهروایتهایی از کتابفروش شدن من
سعید مکرمی
مرکز نوآوری پارادایسهاب نشستی را با محوریت کتاب، کسبوکار و نوآوری ترتیب داده بودند. از بنده هم برای صحبت در این نشست دعوت کردند. من از روی احترام به وقت و حضور حاظران در این دورهمی، حرفهایم را نوشتم و خواستم قصهای برایشان بگویم. روایتی شخصی بخوانم تا نسبت من و کتاب و نشر و کتابفروشی را واضحتر بگویم:
*
من دانشجوی مکانیک همدان بودم و او پیرمرد کتابفروش شهر. قد و قامت رشیدی داشت و کلاهی و پالتویی و ریش سفید و باقی ماجرا. مغازهاش؟ 40 متر قطعا بیشتر نبود. همه جور کتابی داشت غیر از کمک درسی و دانشگاهی. جنسش جور بود و کتابهای روز را از طیفهای مختلف فکر و فرهنگ جمع میکرد. از توصیف خودش که بگذرم، یک قلق جالبی داشت. میرفت توی دل مشتری. به کتابها مسلط بود و اگر هم نخوانده بود، اینقدر از پیرامونش خبر داشت که بداند به درد چه کسی میخورد. اینکه گفتم میرفت در دل مشتری یعنی چی؟ یعنی دیدار اولت که به دو میرسید، میدانست مشتری چه جنس کتابهایی هستی! از دو به بعد تازهها و پرفروشها و مهمها همان جور چیزها را جلویت میگذاشت. حسین آقای کتابفروش حالا دیگر در این دنیا نیست اما کاری که آن سالها برای من کرد، این روزهایم را ساخت. این را داشته باشید.
نوجوان که بودم در خیابان لرزاده مینشستیم. یک دورهگرد داشت که کاسبیاش کتاب بود. یک چرخدستی داشت پر از کتاب. رنگ به رنگ. کتابهایش را خوشگل میچید کنار و دور چرخدستی. تنها کتابفروش محله ما بود. هفتهای دو بار میآمد. مشتری بیشترش که بود؟بچهها! گرچه از پاورقی عشقیهای ر اعتمادی و فهیمه رحیمی داشت تا ذبیح الله منصوری ولی ما من یکی اینقدر یادم هست که هر کتابی را میخواستم داشت. از حسنی نگو بلا بگو تا شازده کوچولو و تن تن و میلو. یادم هست بعضی هفتهها سر اینکه پول تو جیبیام را کتاب بخرم یا نوشابهی شیشهای کوکا با کیک کوچولوی کام، بین خودم و کتابها دعوا میافتاد.
وجه مشترک هر دو کتابفروش مهم زندگی من در دسترسی و شناخت بود. یعنی اول میدانستند که کجاها کتاب نیست. بعد میدانستند که به هر مشتری چه باید بفروشند.
حالا چهل سالهام و یک کتابفروشی بزرگ، با 21 هزار عنوان کتاب در خیابان انقلاب تهران دارم. هرچند غیر از کتابفروشی ناشرم؛ یعنی کتاب را از صفر ایده هم تولید میکنم ولی اگر یک کار را به اندازه خودم بلد باشم کتابفروشی است.
تا اینجا اگر کلمهشمار کنید حرفهایم را چند کلمه کلیدی دارد: کتاب، مشتری و شناخت! توضیح واضحات برایتان نمیدهم. فقط بگویم که خریدار کتاب، مشتری نیست، مخاطب است. کتاب کالا نیست، مدیا است، رسانه است.
اگر بتوانیم مثل آن پیرمرد کتابفروش همدانی بفهمیم مخاطب چه نیازی را با کتاب میخواهد برطرف کند کتابفروش واقعی هستیم. اگر نه؟ فقط فروشندهایم. یاعلی