loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

جاسوس اول شخص تازه ترین عنوان نشر اسم

جاسوس اول شخص تازه ترین عنوان نشر اسم

سَم شپارد را می‌شود فراموش کرد؟ گمان نمی‌کنم. او نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگری است متولد پنجم نوامبر 1943، پسر پدری آموزگار و کشاورز و البته فردی الکلی. به دنیا آمدن در خانواده‌ای نه چندان سطح بالا ظاهرا باید باعث می‌شد او هم پیرو خانواده‌اش باشد. همین‌قدر کافی است که بدانیم او به دانشگاه می‌رود و در رشتۀ دامداری تحصیل می‌کند اما معجزه‌ای کوچک برایش رخ می‌دهد. او با هنر آشنا می‌شود، با آثار ساموئل بکت مواجه می‌شود و این آشنایی پایه‌ای است برای تغییر مسیر زندگی‌اش.

هشدار:
این یک کتاب جاسوسی یا خرابکاری نیست. حسب احوال یک نویسنده سرشناس است از آخرین روزهای حیات خودش؛ آخرین جاسوسی یک نفر از سرزمین روح و جسمش.

 آراز بارسقیان مترجم اثر در یادداشتی بر کتاب نوشته است:
سَم شپارد را می‌شود فراموش کرد؟ گمان نمی‌کنم.
او نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگری است متولد پنجم نوامبر 1943، پسر پدری آموزگار و کشاورز و البته فردی الکلی. به دنیا آمدن در خانواده‌ای نه چندان سطح بالا ظاهرا باید باعث می‌شد او هم پیرو خانواده‌اش باشد. همین‌قدر کافی است که بدانیم او به دانشگاه می‌رود و در رشتۀ دامداری تحصیل می‌کند اما معجزه‌ای کوچک برایش رخ می‌دهد. او با هنر آشنا می‌شود، با آثار ساموئل بکت مواجه می‌شود و این آشنایی پایه‌ای است برای تغییر مسیر زندگی‌اش.
شپارد دانشگاه را ول می‌کند و به یک گروه سیار تئاتر می‌پیوندد و در نهایت برای پیگیری علاقه‌اش به دنیایی پا می‌گذارد که تمام علاقه‌مندان به تئاتر در دهۀ پنجاه و شصت میلادی به آن پا می‌گذاشتند: نیویورک. شپارد در آنجا درس تئاتر می‌خواند و وارد یکی از سخت‌ترین بازارهای کاری می‌شود. رقابت در تئاتر آمریکا دشواری بسیاری دارد اما او تصمیمش را گرفته است که موفق شود. تلاش او و آشنایی با گروه‌های تئاتر تجربی نیویورک باعث می‌شود که از اوایل دهۀ شصت میلادی اولین نمایشنامه‌های خود را بنویسد. شپارد در نیویورک فرصتی پیدا می‌کند تا استعداد هنری خودش را نمایش دهد. نوشتن نمایشنامه -نمایشنامه‌هایی که موفقیت‌ عظیمی ندارد، ولی او را به عنوان نویسنده‌ای مستعد به جامعۀ هنری می‌شناساند- باعث می‌شود نسبت به کارش دلگرم شود و استعداد خودش را بیشتر در این راه پرورش دهد.


اما او همچنان جایی در تئاتر برادوی ندارد. او تا اواخر دهۀ هفتاد تلاش می‌کند با نوشتن نمایشنامه در تئاترهایی که بیرون از جریان اصلی تئاتر آمریکا رخ می‌دهند و به تئاتر آف‌برادوی و آف‌آف‌برادوی معروف هستند، راه خود را به سوی موفقیت باز کند. چند بار هم جایزۀ مخصوص تئاترهای آف‌برادوی به نام اُبی را برنده می‌شود. بهتر است دقیق‌تر بگوییم: سم شپارد رکورددار جایزۀ اُبی است. او ده بار این جایزه را برده است.‌ کودک مدفون و غرب حقیقی محصول همین دوران هستند. او به خاطر نمایش کودک مدفون برندۀ جایزۀ پولیتزر نمایشنامه‌نویسی هم می‌شود.

جنبۀ کمتر آشکارشدۀ او برای مخاطبان فارسی‌زبان بازیگری او است. و البته یک جنبۀ پنهان‌تر او تدریس‌های پیاپی است. شپارد در مقام یک هنرمند در تمام سال‌های کاری‌اش وقت خود را بین بازیگری، نمایشنامه‌نویسی و تدریس تقسیم می‌کرد. تمرکز زیادی برای کار کردن با جوان‌ها می‌گذاشت. یکی از دلایلی که کمتر بازی‌ای ازش به یاد ما مانده، این است که هیچ‌وقت بازیگر نقش اول فیلم‌ها نبود، مخصوصا بعد از سال 2000. او همیشه نقش‌هایی فرعی داشت، اما هر بار نقشش را به بهترین نحو ارائه می‌کرد. برای نمونه می‌توان به فیلم آگوست: اوسیج کانتی مراجعه کرد و بازی درخشان او در نقش پدر خانواده را دید. او در این فیلم کمتر از ده دقیقه بازی می‌کند ولی نقشش به یاد می‌ماند.


شپارد در اواخر عمر دچار بیماری اسکلروز جانبی آمیوتروفیک می‌شود. اسمی که پزشک‌ها برای ساده شدن به این بیماری می‌دهند بیماری لو گهریگ است. این بیماری در سن‌ بالای شصت به سراغ آدم‌ها می‌آید و هدف اصلی‌اش از بین بردن دستگاه عصبی مرکزی است. مغز و نخاع آدم از کار می‌افتد و همین باعث می‌شود فرد نتواند تحرکی داشته باشد و فلج شود و این فلج شدن به قدری ادامه پیدا می‌کند که فرد دیگر نمی‌تواند هیچ تکانی بخورد و از دنیا می‌رود.


کتاب کوچکِ جاسوس اول‌شخص آخرین نوشتۀ خاطره‌گونه از قلم یکی از نمایشنامه‌نویسان مهم قرن بیستم است که در اواخر عمر با این بیماری دست و پنجه نرم می‌کرده است. خاطرات طوری نوشته شده‌اند که درست از زبان آدمی فلج باید ارائه شود. این آدم فلج خود را می‌بینید. خود را به زبان سوم‌شخصی می‌بیند که دنیا برایش تمام شده است. از شهر نیویورک، از هیاهوی هالیوود، از دنیای هنر به دور افتاده است و در گوشه‌ای منتظر پایان زندگی است.


سَم شپارد کار روی کتاب جاسوس اول‌شخص را در سال 2016 شروع کرد. نسخهٔ اولش را با دستخط خودش نوشت، چون دیگر به خاطر بیماری لوگهریگ نمی‌توانست از ماشین‌تحریر استفاده کند. وقتی نوشتن با دست‌هایش هم ناممکن شد، بخش‌هایی از کتاب را ضبط کرد، بعد صداهای ضبط‌شده‌اش را خانواده‌اش پیاده کردند. وقتی ضبط کردن صدا هم دشوار شد، شروع کرد به دیکتهٔ صفحات باقی‌ماندهٔ کتاب. دوست قدیمی سم، پَتی اسمیت، در ویرایش دست‌نوشته‌ها بهش کمک کرد. سم به همراه خانواده‌اش کتاب را بازبینی کرد و نسخهٔ آخر کتاب را چند روز پیش از مرگش، در تاریخ 27 جولای 2017، به خانواده‌اش دیکته کرد.

چند خطی از کتاب
یک سبد آزمایش برایم نوشتند، درست وسط دل صحرا، صحرای پِینتد، سرزمین آپاچی‌ها، سرزمین کاکتوس‌های ساگوارو. البته که آزمایش خون هم برایم نوشتند، همه نوع آزمایش خون برای بررسی گلبول‌های سفید و قرمزم، آزمایش این در مقابل آن. بعد آزمایش از ستون فقراتم. حتی توی ستون فقراتم سوزن فرو کردند. ام‌آرآی ازم گرفتند. به تمام بدنم لوله وصل کردند تا ببینند آیا در عضله یا استخوان ازکارافتادگی‌ای وجود دارد یا نه. سطوح متقاطع بدن، سطوح غیرمتقاطع. رادیولوژی. عکس از روحِ جسمم. زوال جسمم را دیدند و هر چیز دیگری هم که بود دیدند و در نهایت به هیچ جوابی نرسیدند تا اینکه یک یارویی که موسیاه بود و روپوش سفید تنش بود و عینک زده بود و به گمانم یک‌جور عصب‌شناس بود، با میله‌ای فلزی شروع کرد به من شوک الکتریکی دادن. میله‌ها را در دو دستم گذاشت. موج الکتریکی‌ای از میله‌ها عبور می‌داد و می‌توانستم شوک را در دست‌هایم حس کنم. او بود که به این نتیجه رسید که یک جای کارم ایراد دارد. به او گفتم: «اینو از قبل هم می‌دونستم که یه جای کارم ایراد داره؛ فکر می‌کنی برای چی اومده‌م اینجا؟» خیره‌ام شد. نگاهش پوک بود.
صبحش در یکی از غذاخوری‌های مکزیکی می‌توانستم صبحانه بخورم: کیک ذرت، پنیر و تخم‌مرغ، سس تند سبز.

این کتاب کوچک و خواندنی را از اینجا می توانید پیش خرید کنید
 

طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک