تاد قدم به حیاط برج جادوگر گذاشت و بی حرکت ماند. منظره ی برج جادوگر از این نزدیکی باعث می شد سرش گیج برود. برج بیست و یک طبقه ای میان آسمان قد برافراشته بود و نورهای رنگارنگی که چشمک می زدند، می ترکیدند، می پریدند، می رقصیدند و با وجود سکوت به آن حالتی زنده می بخشیدند. هزاران پنجره ی کوچک برج درخششی بنفش داشتند و احساسی روشن به تاد می گفت هزاران زندگی پشت این پنجره ها گذشته است. تاد که حس می کرد انگار از میان آب عبور می کند، مبهوت از حیاط رد شد و دنبال شنل سرخ ملکه به طرف پلکانی با پله های مرمری سفید و درخشان رفت، پله هایی که به درهای بلند و نقره ای برج جادوگر می رسیدند.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران