بعد از شام، جین و مایکل پشت پنجره به انتظار پدرشان نشستند و به هوهوی باد شرقی گوش دادند. ناگهان مایکل شبحی را که شترق به دروازهی خانه خورد، به جین نشان داد و گفت: «پدر آمد!» جین به کوچهی تاریک چشم دوخت و گفت : «این پدر نیست»
بعد از شام، جین و مایکل پشت پنجره به انتظار پدرشان نشستند و به هوهوی باد شرقی گوش دادند. ناگهان مایکل شبحی را که شترق به دروازهی خانه خورد، به جین نشان داد و گفت: «پدر آمد!» جین به کوچهی تاریک چشم دوخت و گفت : «این پدر نیست»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران