loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

باران مرگ

5 / 0
like like
like like

صبح روز انفجار نسیم تندی می‌وزید، آسمان کاملاً آبی بود و هوا چنان صاف بود که می‌شد تا دوردست‌ها را به خوبی دید. یانا و الی مانند هر روز به مدرسه رفته بودند که ناگهان صدای آژیر در هوا می‌پیچد.
از بچه‌ها خواسته شده بود هرچه تندتر و از کوتاه‌ترین راه خودشان را به خانه‌هایشان برسانند. برای همین یانا، خیلی سریع راه خانه را پیش گرفت تا خود را به الی برساند. خیابان‌ از هجوم ماشین‌ها راه‌بندان شده بود. پلیس از ساکنان اشلیتز خواسته بود هرچه سریع‌تر به اتاقی بدون درز بروند، تمام تهویه‌ها و هواکش‌ها را خاموش کنند و تا جایی که می‌توانند از غذاهای کنسرو شده و بسته‌بندی استفاده کنند. ولی مردم دسته‌دسته سوار ماشین‌های خود می‌شدند، سعی می‌کردند خود را از اشلیتز خارج کنند و به نزدیک‌ترین فرودگاه یا ایستگاه قطار برسانند تا از باران ابر رادیواکتیو در امان باشند.
وقتی یانا به خانه رسید، الی منتظر او بود. آن‌ها تصمیم گرفتند به زیرزمین مادربزرگ که محل ذخیره‌ی غذا در جنگ جهانی دوم بود، بروند. ولی ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد و مادر از آن‌ها خواست هرچه سریع‌تر با یکی از همسایه‌ها اشلیتز را ترک کنند. بیشتر همسایه‌ها حفاظ پنجره‌های خود را انداخته بودند و خانه‌هایشان را ترک کرده بودند. برای همین الی و یانا تصمیم می‌گیرند سوار بر دوچرخه‌شان شهر را ترک کنند.

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "باران مرگ" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک