loader-img
loader-img-2

هزارتوی پن

5 / 0
like like
like like

داخلی. ماشین مرکزی- همان زمان

کسی از پنجره‌ی ماشین بیرون را نگاه می‌کند: او اُفلیاست. لباسی‌گشاد و اندکی فرسوده به تن دارد؛ نه چندان زیبا. روی پاهایش کتابی از قصه‌های پریان باز است. دوربین، یکی از نقاشی‌های آبرنگ‌ زینت‌بخش صفحه را دنبال می‌کند: نقشی از دختری کوچک که همراه چندین پری که اطرافش پرواز می‌کنند می‌رقصد. کنار افلیا، بسته‌ی کوچکی از کتاب‌هایی مشابه تسمه‌پیچ شده‌اند.

کارمن: افلیا، نمی‌فهمم چرا باید این‌همه کتاب با خودت می‌آوردی.

افلیا نگاه خیره‌اش را به صندلی طرف مخالفش برمی‌گرداند؛ جایی که مادرش، کارمن -بیست و هشت ساله- چرت می‌زند. شکم بسیار بزرگش نشانگر ماه‌های آخر حاملگی‌اش است و او هم موهایی تیره دارد.

کارمن: مثلا داریم می‌ریم ییلاق، بیرون‌شهر، هوای تازه.

کتاب را از افلیا می‌گیرد.

کارمن: قصه‌های پریان؟ تو بزرگ‌تر از اونی که سرت رو با همچین اراجیفی پر کنی.

مکث می‌کند، حال تهوع دارد.

کارمن: بگو ماشین رو نگه‌دارن لطفا!

افلیا به پنجره‌ی کشویی میان صندلی‌های عقب و جلوی ماشین می‌زند. راننده نگه می‌دارد.

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "هزارتوی پن" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک