محصولات مرتبط
برگشت سمت من. دختری هم که نشسته بود کنارش، برگشت رو به من. از عقب افتادم روی زمین و با دست و پا خودم را کشیدم عقب. هیچ کدام صورت نداشتند. تمام سر و صورتشان پوشیده از موی بلند و سیاه بود. یکهو همان موجودی که نشسته بود سمت چپ و من فکر می کردم رکساناست، روی زانوهایش بلند شد و دستش را به سمت من دراز کرد. خودم را کشیدم عقب. هر دو نفرشان داشتند روی زانوها به سمت من می آمدند. می خواستم از جایم بلند شوم و بدوم بیرون و برگردم توی حفره ای که از آن بیرون آمده بودم اما نمی توانستم. نمی توانستم از جایم بلند شوم. مثل آدمی که فلج شده باشد، داشتم پاهایم را می کشیدم دنبال خودم. تا اینکه از پشت خوردم به ستون.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران