خود مکس هم باید اعتراف می کرد که ماجرای هیجان انگیزی بود. ولی خیلی هم آن اردویی نبود که صبح، وقتی با پدر و مادرش به طرف جنگل راه افتاد، انتظارش را داشت.
البته هیجان خیلی طول نکشید. زمان به کندی می گذشت. اسپایک ناگهان چند کلمه ای زیر لب زمزمه کرد و چنگال هایش را به هم کوبید. چیزی به سیم مخفی برخورد نمی کرد. هیچ فریاد یا صدای وزوز هشداردهنده ای هم از طرف اردوگاه نمی آمد.
فکر مایوس کننده ای به سراغ مکس آمد: شاید یک خزنده ی جاسوس، پنهانی وبستر را موقع نصب سیم مخفی دیده بود. جاسوس ها احتمالا داشتند در همان لحظه به مکس و نقشه ی زیرکانه اش می خندیدند.
مکس با خودش گفت، “حداقل هوا که قشنگ و آفتابی است.”
درست لحظه ای بعد، صدای غرش رعد در دوردست طنین انداخت. آسمان، تیره و تار و پوشیده از ابر شد. مکس چشم غره ای رفت و با خودش گفت، “تا من باشم دیگر حرف نزنم!”
چند دقیقه ی بعد، باران شروع به باریدن کرد. با جثه ای به کوچکی یک حشره، باران فقط آزاردهنده نبود بلکه کاملا خطرناک هم بود.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران