سه ماه بعد یک روز عصر از سر درس و مشق دانشگاه به خانهاش برگشتم. تلفنی همهچیز را برایم گفته بودند: دلدردهای شدید، چسبندگی روده، متاستاز به کبد و کلیه. دیرتر از همهی نوهها بالای سرش رسیدم. اول رفتم به اتاق قناریها. تکوتوک تولَک بودند. کاهوهای پلاسیده جا به جا لای میلههای قفس. کف قفسها کثیف بود و بوی ترشیدگی همهجا پیچیده بود. جاآبیها نصفهنیمه بود و پوست تخممرغهای آبپز وسط قفسها ریخته بود. شب عید آمد و خبری از جفت انداختن نبود. امسال میخواست دانهی رنگی بدهد، جوجهی قرمزِ سیر بگیرد. داد زدم: «میثم یهکم عسل بریز تو آب اینا. همهشون رفتن تو لک.»
از پلهها بالا رفتم. در نیمهباز بود. پیرمرد گوشهای خوابیده بود با پاهای ورمکرده، رگهای بیانتها و صورت رنگپریده، عین دستمالکاغذی چروکیدهای که گوشهای زیر دستوپا مانده باشد. سلام کردم و گوشهای نشستم. عمهها و بچههاشان سرودست تکان دادند. پسرعمهی بزرگ کنارش نشسته بود و عموحسین روبهرویش بود. عموحسین میگفت: «اسد ایشاله سر پا که شدی دوباره میریم رُزای خونهی بچهها رو پیوند میزنیم. باریکلا اسد. باریکلا!»
پدربزرگ حرفی نمیزد. دستش از زیر پتو بیرون بود و لولهی باریک سرم جایی ناپیدا فرو رفته بود. مرا نگاه میکرد. بغضم را قورت دادم. همه ساکت شدند. پسرعمهی بزرگ گفت: «برات مرضیه بخونم دلت وا شه؟»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران