loader-img
loader-img-2

قصر جادو

5 / 0
like like
like like

بین خواب و بیداری بود که احساس کرد دو نفر با لباس سیاه شب‌گردها، دزدانه به طرفش آمدند. یکی روی سینه‌اش نشست و دیگری مچ دستش را گرفت و کشید. دست‌کش آورد. دراز شد، دراز، دراز تا کنده شد. مرد دست را به گوشه‌ای انداخت و سراغ دست دیگر آمد. آن را هم کشید و کند. بعد به سمت پاها رفت و آن‌ها را مچاله کرد و با طناب بست. مردی که روی سینه‌اش بود، خنجرش را روی شاه‌رگ گردن او گذاشت و گفت: «ریش می‌بری، ها؟!» وحشت‌زده از خواب پرید. هیچ‌کس نبود. به‌زور خندید و همان‌طور که بلند می‌شد، گفت:«چه خواب وحشتناکی! کاش تعبیر خواب می‌دونستم.»

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "قصر جادو" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک