چیزی بزرگ و تاریک وارد اتاق 102 شب خوب با خواب خوب شده بود و آن چیز بزرگ و تاریک درست روی سینه ام نشسته بود. نمی توانستم نفس بکشم.
اگر پدر و مادرم الفانته های پرنده نبودند، پس کی بودند؟ چیز سیاهی که روی سینه ام بود، آرام گفت: «بخون. بخون.»
بعد از اینکه نفرین بر من نازل شد، من را به گداخانه فرستادند و بعد از گداخانه، بعد از اینکه از آن جای فوق العاده فوق العاده رقت انگیز جان سالم به در بردم، بالاخره در سن بزرگسالی وارد دنیا شدم. مثل آدم های منزوی زندگی می کردم، البته اصلا برایم مهم نبود. خوشحال بودم که تنها هستم. بله، خوشحال بودم. چون وقتی تنها هستی، دیگر نگران نفرین جدایی نیستی.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران