loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

دوستت دارم دمشق (مجموعه داستان)

5 / 0
like like
like like

لبخند به لب های دختر نشست.ابوذر نان ها را به بچه ها می داد و زیر چشمی نگاهش می کرد.شرمین نگاهی به دیوار سفید و تمیز شده رو به رو کرد و خندید.ابوذر همه ی شعارهای داعش را پاک کرده بود.حالا نوبت او بود.توی دفترچه جمله ای را نوشت.کاغذ را از دفترچه جدا کرد و به سمت ابوذر داد.ابوذرنگاهی به برگه کرد.آن را بوسید و توی جیب پیراهنش گذاشت.به طرف دیوار رفت که حالا کمی خشک شده بود و می شد روی آن چیزهایی نوشت.تمام کف کوچه را آب و گل گرفته بود.هفته پیش بود که خمپاره ای به خانه ته کوچه خورد و لوله آب ترکید.زمین گود شده بود و آب آن را فراگرفته بود.آن قدر که هفت-هشت بچه به راحتی می توانستند در آن شنا کنند.پسرها کتاب هاشان را گوشه ای می انداختند،لباس هایشان را در می آوردند و در گودی کف کوچه آب تنی می کردند.دخترها با خوشحالی دور ابوذر و شرمین جمع شده بودند.دست توی قوطی رنگ می بردند و با انگشت روی دیوار نقاشی می کردند...

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "دوستت دارم دمشق (مجموعه داستان)" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک