loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

سروها ایستاده می مانند

5 / 0
like like
like like

با خود فکر کردم پس آن همه پایین و بالا رفتن شهناز خانم برای این بود.می خواست من بیرون نروم تا یک وقتی چشمم به حجله نیفتد.می خواست ناگهانی باخبر نشوم.همه باهم راه افتادیم طرف بهشت رضا علیه السلام.در راه به اولین و آخرین اعزامش فکر می کردم.به لحظه رفتنش.فقط 29 روز سوریه بود.درست از بیستو پنجم فروردین تا بیست و دوم اردیبهشت 1393.با اینکه دوری اش به یک ماه نمیرسید،برایم یک قرن گذشت.در راه مدام به این فکر می کردم که سر دارد یا نه؟؟صورتش سالم است یا نه؟ در بهشت رضا علیه السلام به طرف معراج شهدا رفتیم.جمعیت زیادی همراهمان آمده بودند:همسرم،پسرانم،عروسم،خواهرانم،برادرم و خیلی از اقوام و دوستان حسن.گفتم:«می دونم همتون حسن رو دیدید.»یاد نماهنگ هایی که به خانه می آورد و نشانم می داد افتادم.خیلی اخبار سوریه را پیگیر بودم و می دانستم بیشتر شهدای سوریه سر ندارند و حتی اگر بر اثر اصابت ترکش شهید شده باشند و جسمشان سالم باشد،تکفیری ها سرها را از تن جدا می کنند و با خود می برند.در راه خودم را آماده کرده بودم و در دل می گفتم: مریم،اگه پسرت سر نداشت یه وقت بهم نریزی.گریه نکنی.در تمام مسیر رسیدن به معراج،مدام زیر لب صلوات می فرستادم،ذکر می گفتم،آیة الکرسی می خواندم و... .وقتی رسیدیم معراج،همگی دم در اتاق ایستادیم.رو به جمعیتی که همراهم آمده بودند گفتم:«دوست ندارم هیچ کدومتون بیایید تو.می دونم همتون حسن را دیدید.می خوام تنها با سنگ صبورم خداحافظی کنم. و دوباره بلند ادامه دادم:«هیچ کس نیاد تو.»اما فکر کنم برادرم پشت سرم بود و یک نفر به او گفت:«کنارش باش.اگه یه وقت حالش بد شد...»

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "سروها ایستاده می مانند" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک