داستان «بادام» درباره ملاقات دو هیولا با هم است؛ یکی از هیولاها من هستم...
«یون جه» با بیماری مغزی «آلکسی تایمیا» به دنیا آمده که بروز احساساتی مانند ترس یا خشم را برای او سخت میکند. او هیچ دوستی ندارد، دو نورون بادام شکلی که در اعماق مغزش قرار گرفتهاند این کار را با او کردهاند. خانه کوچک آنها بالای کتابفروشی دست دوم مادرش است که با یادداشتهای رنگارنگ تزئین شدهاست. این یادداشتها به او یادآوری میکند چه زمانی باید لبخند بزند، چه زمانی باید بگوید متشکرم و چه زمانی بخندد.
زندگی میگذرد تا اینکه یون جه شروع به باز کردن زندگی خود به روی افراد جدید میکند؛ چیزی به آرامی در درون او تغییر مییابد. هنگامی که «گون» ناگهان زندگی خود را در خطر میبیند، یون جه این شانس را به دست میآورد تا از منطقهی امنی که ایجادکردهاست، خارج شود. شاید حتی تبدیل به قهرمانی شود که...
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران