اول صبح هندوانه ها را از میدان بار خریدند خبری نبود. به بازار که رسیدن تازه فهمیدند چه خبر است. حسن نشسته بود روی گاری، کنار هندوانه ها و بابایش گاری را هل می داد. نزدیکیهای بازار، بابایش گاری نگه داشت. ایستاد کنار گاری، نگاهی به هندوانهها کرد و چاقو را از جیبش بیرون آورد. تاپ تاپ با کف دست، زد تو سر هندوانه ها. چاقو را از شکم دستش بیرون کشید و هندوانه ای را که بیشتر از همه صدا میکرد، برداشت.حسن نگاه کرد به هندوانه ای که توی دست باباش بود هندوانه ای محبوبی، سبز سبز بود و انگار که از ترس توی دست باباش می لرزید حسن توی دلش گفت: (خدا جان قرمز باشد)....
مثل بقیه باباها
5 / 0
- ناشر : معارف
- زبان کتاب : فارسی
- تعداد صفحات : 168
- سال نشر : 1400
- چاپ جاری : 1
- نوع جلد : شومیز
- قطع : رقعی
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران