loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

زن فروشنده

5 / 0
like like
like like

رمان زن فروشنده نوشته سایاکا موراتا نقدی است بر برخی از نگاه‌ها و باورهایی که جامعه ژاپن نسبت به زنان وجود دارد.

 درباره کتاب زن فروشنده
کایکو فوکورا یک زن سی و شش ساله است که از هیجده سالگی‌اش در یک فروشگاه زنجیره‌ای کار می‌کرده است. او مجرد و کمی منزوی است و از بچگی این‌طور بوده است. او با کسی غیر از اعضای خانواده‌اش رابطه‌ای ندارد اما کم‌کم با مردی به اسم شیهارا که تازگی در فروشگاه استخدام شده، آشنا می‌شود. این موضوع خانواده او را هم خوشحال می‌کند اما رابطه آن دو خیلی دوام نمی‌آورد چون شیهارا آدمی تنبل و سوء استفاده‌گر است که زالوصفتانه تا منافعش تامین باشد،به آدم می‌چسبد. او ارام آرام شغل کایکو را از او می‌گیرد و به او وعده می‌دهد که در شرکت‌های معتبر استخدام خواهد شد. کایکو حالا باید تصمیم بگیرد آیا به رابطه با شیهارا ادامه دهد و به وعده‌هایش دل خوش کند یا به دنبال زندگی عادی خود برود...

موراتا در این رمان نگاهی طنزآمیز به بحران‌های اگزیستانسیالیستی و جنسیت زدگی در زندگی فرد دارد. این رمان اثری بی‌زمان است اما به شدت وصف حال جوامع امروزی دنیا است که با طنز سرخوشانه‌اش شما را به خواندن و خواندن ترغیب می‌کند.

 خواندن کتاب زن فروشنده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
علاقه‌مندان به ادبیات داستانی به ویژه داستان‌های طنز اجتماعی را به خواندن کتاب زن فروشنده دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب زن فروشنده
مثلاً زمانی که کودکستانی بودم و پرندهٔ مرده‌ای را در پارک دیدم. کوچک بود و کاملاً آبی، شاید حیوان خانگی کسی بود. با گردن یک‌وری و چشم‌های بسته افتاده بود و بچه‌های دیگر همگی گریان دورش ایستاده بودند. دختری شروع کرد به پرسیدن که: «چه‌کار باید...» اما پیش از آنکه بتواند جمله‌اش را تمام کند پرنده را قاپیدم و دویدم سمت نیمکتی که مادرم رویش نشسته بود و داشت با مادرهای دیگر حرف می‌زد.

او با لطافت موهایم را نوازش کرد و گفت: «چی شده کِیکو؟ آخی! یه پرندهٔ کوچولو... یعنی از کجا اومده؟ حیوون بیچاره. براش قبر بکنیم؟»

گفتم: «بیا بخوریمش!»

«چی؟»

«بابا یاکیتوری دوست داره، مگه نه؟ بیا کبابش کنیم و برای شام بخوریمش!»

مات‌ومبهوت نگاهم کرد. فکر کردم درست نشنیده است و چیزی را که گفته بودم این‌بار واضح و شمرده بیان کردم. مادری که کنارش نشسته بود با دهان باز نگاهم کرد؛ چشم‌هایش، سوراخ‌های بینی‌اش و دهانش کاملاً گرد شده بودند. نزدیک بود بزنم زیر خنده، اما بعد دیدم به پرندهٔ توی دستم زل زده و فهمیدم که احتمالاً فقط یکی از این پرنده‌های کوچک برای پدر کافی نخواهد بود.

با نگاهی به دوسه پرندهٔ دیگری که در اطراف قدم می‌زدند، پرسیدم: «برم چندتا دیگه بیارم؟»

مادرم که سرانجام هشیار شده بود با لحن سرزنش‌باری فریاد زد: «کیکو! بیا یه قبر برای آقای مرغ عشق بکنیم و خاکش کنیم. ببین! همه دارن گریه می‌کنن. دوست‌هاش حتماً ناراحتن که مرده. حیوون کوچولوی بیچاره!»

«اما مُرده. بیا بخوریمش!»

زبان مادرم بند آمده بود، اما من محو تصویر خیالی پدر و مادر و خواهر کوچک‌ترم شده بودم که با خوشحالی دور میز شام می‌خوردند.

پدرم همیشه می‌گفت یاکیتوری چقدر خوش‌مزه است و مگر یاکیتوری پرندهٔ کباب‌شده نبود؟ یک‌عالم پرندهٔ دیگر آنجا در پارک بود، پس فقط لازم بود چندتایی ازشان را بگیریم و ببریمشان خانه. نمی‌توانستم بفهمم چرا باید به جای خوردن پرنده دفنش کنیم.

مادرم با التماس گفت: «ببین آقای مرغ عشق چقدر نازه! بیا اونجا براش یه قبر بکنیم، همه هم می‌تونن روش گل بذارن.»

و همین کار را کردیم. همه این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و گل‌ها را با کشیدن و چیدن ساقه‌هایشان قتل‌عام می‌کردند و با هیجان می‌گفتند: «چه گل‌های دوست‌داشتنی‌ای! آقای مرغ عشق کوچولو حتماً خوشحال می‌شه.» آن‌قدر عجیب‌وغریب بودند که فکر کردم باید همه‌شان عقلشان را از دست داده باشند.

پرنده را در یک چاله، آن‌طرف حصاری که تابلوی ورود ممنوع داشت، خاک کردیم و اجساد گل‌ها را رویش گذاشتیم. یک نفر از توی سطل یک چوب بستنی آورد تا از آن به‌عنوان نشانهٔ قبر استفاده کنیم.

«پرندهٔ کوچولوی بیچاره. خیلی ناراحت‌کننده‌ست، نه کیکو؟» مادرم مدام زیر لب حرف می‌زد، انگار سعی داشت من را قانع کند. اما من اصلاً فکر نمی‌کردم ناراحت‌کننده باشد.

اتفاق‌های مشابه بسیار دیگری نیز بود، مثل آن درگیری بزرگ، کمی بعد از مدرسه رفتنم؛ همان موقعی که بعضی از پسرها در طول زنگ تفریح به جان هم افتادند...

بچه‌های دیگر جیغ‌ودادشان بلند شد که: «یه معلم صدا کنین!» و «یکی جلوشون رو بگیره!» این شد که من رفتم سراغ انبار وسایل، یک بیل بیرون آوردم، دویدم سمت پسرهای شیطان و زدم توی سر یکی‌شان. سرش را که توی دستش گرفت و به زمین افتاد همه شروع کردند به جیغ کشیدن. من که دیدم حرکتش متوقف شده است توجهم به آن‌یکی پسر جلب شد و دوباره بیل را بالا بردم. دخترها گریان بر سرم فریاد کشیدند: «کیکو چان8! بسه! لطفاً بس کن!»

چند معلم آمدند و هاج‌وواج از من خواستند برایشان توضیح بدهم.

«همه داشتن می‌گفتن جلوشون رو بگیرین، خب من همین کار رو کردم.»

معلم‌ها که گیج شده بودند، بهم گفتند خشونت کار بدی است.

من با حوصله توضیح دادم: «اما همه داشتن می‌گفتن دعوای یامازاکی کون9 و آئوکی کون رو متوقف کنین! من فقط فکر کردم این سریع‌ترین راهه.» اصلاً چرا آن‌قدر عصبانی بودند؟ واقعاً متوجه نمی‌شدم.

(طاقچه)

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "زن فروشنده" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک