loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

شاید بخواهید با من ازدواج کنید

5 / 0
like like
like like

کتاب شاید بخواهید با من ازدواج کنید! نوشته جیسن رزنتال است که با ترجمه روان مهسا صمدی منتشر شده است. این کتاب روایت دوست داشتن و کنار آمدن با از دست دادن است. کتاب شاید بخواهید با من ازدواج کنید! را انتشارات میلکان منتشر کرده است.

درباره کتاب شاید بخواهید با من ازدواج کنید!
هدف اصلی این کتاب بررسی این موضوع است که دوست‌داشتن، ازدست‌دادن و در نهایت به‌نحوی غافلگیرکننده و غیرمنتظره مقاومت نشان‌دادن دربرابر نتایجِ حاصل از فقدان است. این کتاب داستان عشق و ازدست‌دادن است، اما در عین حال لذت، زیبایی و شورِ زندگی را ارج می‌نهد؛ داستانِ اینکه چطور به پایان بخشی از زندگی‌تان می‌رسید و برای رفتن به سوی بخش بعدی راهی می‌یابید؛ داستان زندگی نویسنده و زنی استثنایی یعنی همسرش، ایمی کراوس رزنتال است.

این کتاب روایت زندگی مردی از زنی موفق است و روایت رنج او از مرگ همسرش اما کتاب روایتی سوگوارانه نیست، روایتی از کنار آمدن با اندوه است.

خواندن کتاب شاید بخواهید با من ازدواج کنید! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به درک بهتر دوست داشتن پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب شاید بخواهید با من ازدواج کنید!
من اهل شیکاگو هستم، آنجا متولد و بزرگ شده‌ام. دانستنِ اینکه از کجا شروع کردم کمک می‌کند تا بفهمید من و ایمی از کجا شروع کردیم. خانواده همیشه برایم در اولویت بوده است. وقتی دو سالم بود، والدینم طلاق گرفتند. تا هشت سال بعد، یعنی تا زمانی‌که مادرم، جو، دوباره ازدواج کند، خانواده‌مان فقط از مادرم، خواهر بزرگ‌ترم، میشل و من تشکیل می‌شد. مادرم به‌تنهایی بزرگم کرد و همین موضوع جوهرهٔ مردی را ساخت که امروز به آن تبدیل شده‌ام. مادرم با سختی‌ها جنگید و نهایت تلاشش را کرد؛ دوباره به دانشگاه برگشت و تا زمانی‌که پنج‌ساله شدم، مدرک کارشناسی‌ارشدش را در رشتهٔ مددکاری اجتماعی گرفت (هنوز هم در همان حوزه مشغول به کار است). مادرم بسیار آزاداندیش بود، همیشه تشویقم می‌کرد مستقل باشم و سرم به کار خودم باشد؛ البته تا زمانی‌که «کار خودم» این‌قدراحمقانه نباشد که زندگی‌ام را به‌هم بریزد. هر از گاهی کمی از مرزهایم عبور می‌کردم، اما آن‌قدر به او احترام می‌گذاشتم که اصلاً نگران نباشد کجا هستم یا چه‌کار می‌کنم.

پدرم، آرنی، مرد پیچیده‌ای بود. هر از گاهی در مناسبت‌های خاص می‌آمد یا آخر هفته‌ها پیشم می‌ماند؛ دارم دربارهٔ مرد جالب و باحالی صحبت می‌کنم که در سال‌های مهمِ زندگی‌ام کنارم بود. خوش‌تیپ بود و سرش پرمو؛ بنابراین تعجبی نداشت که همیشه زنی در زندگی‌اش حضور داشته باشد. به ورزش و موسیقی علاقه داشت و وقتی صحبت از موسیقیِ جاز می‌شد، برای خودش دانشمندی دیوانه بود. او هنرمندی بود که کارهای زیبایی خلق می‌کرد، می‌توانست هرچیزی بِکِشد و هنردوستی بود که می‌توانست ساعت‌ها در موزه وقت بگذراند.

پدرم بدجور خودش را وقف مادرش کرده بود؛ مادربزرگ‌سارا. مرتب من و خواهرم را به روستای اسکوکی ایالت ایلینوی می‌برد تا ببینیمش: کانون اجتماع یهودی‌ها که بعد از جنگ جهانی دوم آنجا ساکن شده بودند. مادربزرگم خارج از شهر شیکاگو زندگی می‌کرد. آنجا مرکزِ نبردی دادگاهی بود که توسط حزب سوسیالیست ملی امریکا (نازی) برپا شده بود تا در آن محله که بسیاری از بازماندگانِ هولوکاست زندگی می‌کردند حق راهپیمایی داشته باشند.

مادربزرگ بیوه بود. در آپارتمان کوچکی زندگی می‌کرد که پر بود از مبلمانی که روی‌شان را با روکش پلاستیکی پوشانده بود تا مبادا، خدای ناکرده، لباسی کثیف با پارچهٔ مبل تماس پیدا کند. فرقی نداشت به چه رستورانی برویم، مخصوصاً اگر در آن رستوران پیش از غذا برای‌تان نان می‌آوردند، مادربزرگ‌سارا حتماً با کیفی پر از خوراکی‌های مجانی آنجا را ترک می‌کرد. حتی کاملاً مطمئنم یکی دو بار در کیفش نمکدان و فلفل‌پاش هم دیدم. معمولاً روزهای یکشنبه در خانه‌اش مسابقهٔ تیم فوتبال شیکاگو بیرز2 را در تلویزیون تماشا می‌کردیم و خواهرم خودش را با هر کار دیگری سرگرم می‌کرد.

در بیشتر دورانِ کودکی‌ام، پدرم در مشاغل تبلیغاتی مشغول بود که به نظرم شغل خیلی جذابی می‌آمد. او مرد بسیار باهوشی بود، اما متأسفانه وقتی صحبت از کار و تجارت می‌شد، بهترین نبود. وقتی دبیرستانی بودم، او یک استودیوی فیلم تبلیغاتی در لینکلن پارک تأسیس کرد. به‌نظر می‌رسید افتتاح این استودیو نقطهٔ اوجِ رؤیاهای آرنی باشد. اما نتوانست در عرصهٔ هنر و تجارت چندان موفق شود. اما وقتی دبیرستانی بودم، یک تابستان برایش کار کردم و از آن روزها خاطرات خوبی دارم. علاوه‌بر کارهای دیگرم، دستیار تولید بودم؛ البته اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، دستیارِ دستیار بودم. وَن بسیار بزرگی را می‌راندم، کارگردان‌ها را از فرودگاه برمی‌داشتم و تمام کارهای سطح پایینی را که هیچ‌کسی حاضر نبود انجام‌شان بدهد انجام می‌دادم. ساعت‌های کاری طولانی بودند و بسیاری از کارها تمام شب طول می‌کشیدند، اما هیجان داشتم که از نزدیک شاهد کار پدرم باشم و دربارهٔ ارزشِ سخت کارکردن و پول درآوردن چیزهای بسیاری یاد گرفتم.

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "شاید بخواهید با من ازدواج کنید" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک